تا آنجا که از خاطرات کودکی در ذهنم مانده است، دهههای محرم و صفر برای امثال من روزهای هیجانانگیزی بود. رفتن دنبال دستههای عزاداری مخصوصا نوشیدن شربت نذری که شیرین و معطر بود بسیار لذت بخش بود. آنروزها شربت را در دیگهای کوچک و ظروفی که بادیه مینامیدیم به وسط جمعیت میآوردند و با استکان تقسیم میکردند. تو هر بادیهای سه چهارتا استکان بود که صاحب نذر آنها را پر میکرد و به مردم میداد میخوردند و استکان را پس میدادند تا به نفرات بعدی بدهد. معمولا یک عدد استکان مخصوص بچهها بود، بچههای غیربالغ را میگفتند نجس هستند! اگرچه همه استکانها برای پر شدن به داخل دیگ غوطهور میشدند ولی برای بچهها جدا بود. اگر چای بجای شربت میدادند، به بچهها فقط قند میدادند! کمی که بزرگتر شدم سرِ همین موضوع کمی احساس خفت میکردم ولی شربت خوشمزهتر از آن بود که از خیرش بگذرم!
مادر من هم که بعد از فوت دو کودک پسرش و بعد از چهارتا دختر دیگه پسر گیرش نمیآمده، ناراحت از اینکه نکند بهمین خاطر پدرم یه زن دیگه بگیره، نذر کرده بوده اگر پسر گیرش بیاد سه کیلو شکر نذر امام حسین کند و پسرش را هم در ماههای محرم و صفر سیاهپوش کند. موضوع ندری شکر و پیراهن سیاه را، زمانی که دید من رغبتی به آن نشان نمیدهم، خودش بمن گفت ولی صحبت احتمال زن دوم بخاطر پسر را از دیگران شنیدم و بعدها خودش هم تایید کرد. آخر، آنروزها داشتن پسر برای خانوادهها خیلی مهم بوده! چون دختر را در نهایت مال مردم میدانستند و این پسر بود که میبایست در پیری عصایشان باشد. حالا دیگر اوضاع فرق کرده و دختر و پسر تقریبا مساویند ؛ مخصوصا در وضعیت اقتصادی- اجتماعی امروز غالبا، اگر بخواهند بچه داشته باشند، به اولی هرچه باشد اکتفا میکنند.
بعدها اگرچه متوجه شده بودم پخش شربت دیگر ثوابی ندارد و پوشیدن مشکی را هم بخاطر اینکه همرنگ با مرتکبین به انحرافات میشدم نمیپسندیدم ولی بخاطر دل مادر پیرم تا زمان وجودش مراعات میکردم. در آن سن دلیل آوردن برای نادرست بودن این چیزها فایدهای نداشت و سعی هم نکردم چنین کنم؛ چرا که فرضا او را هم قانع میکردم، از اینکه متوجه شود یک عمر را با پندارهای اشتباه گذرانیده حتما ناراحت میشد و به هویت او لطمه میزد. تصحیح اشتباهات عقیدتی اگر بموقع توسط خود شخص درک نشود میتواند به روحیه شخص لطمه بزند.
باری، از لذت شربت خوردن و سرگرمی دوران کودکی به دوره مکتب ملایی رفتن رسیدم و بعد مدرسه و ملایی در تابستانها.
چون شادروان ملامحمدصادق در من استعداد یادگیری یافته بود، در کنار درس قرآن، نسخههای تعزیه خوانی را هم با من کار میکرد و چون شرکت در انواع شکل عزاداری در ذهن امثال من احساس وقار و بزرگی ایجاد میکرد، تشویق به تعزیه خوانی شدم. نقشهای من در تعزیه با رقیه و سکینه شروع شد و بعدها طفلان مسلم و قاسم و علیاکبر. یکی از مهيجترین و در عینحال ترسناکترین آنها نعش شدن در روز عاشورا و بازی در نقش عبدالله در تعزیه امامحسین بود. زمانی که در نقش نعش بر روی تابوت و دوش مردم حمل میشدم ترس از اینکه ساطور آقا رضا خدابیامرز، با آن هیبت و عظمتی که عینک دودی و لباس مشکی داعشی به او بخشیده بود، انگشتم را قطع نکند نگرانم میکرد؛ اگرچه او همیشه، قبل از زدن ضربه به سنگی که زیر دستم گذاشته بودند، دستم را با دست خودش میپوشاند .
وحشتناکتر از آن زمانی بود که در نقش عبدالله در قتلگاه کربلا خودم را به امام حسین میرساندم و در دامن او قرار میگرفتم. خوشبختانه شمر پسر عموی من بود و مواظبم بود ولی زمانی که مردمِ شیفتهی رشتهای از پیراهن عبدالله بعنوان تبرک و محافظ در برابر تمام صدمات و بلایای طبیعی و غیرطبیعی حملهور میشدند از شمر هم کاری ساخته نبود! تنها کاری که میتوانست بکند این بود که خودش پیراهن را در بدنم بدَرَد! ولی با وجود اینکه مادرم در آنروز یکی از کهنهترین پیراهنهای نازک را تنم میکرد، آن دستان حریص و بیرحم، مانند همان مردمی که در صحرای کربلا بخاطر ثواب دنیا و عقبا بر بدن امام حسین تاختند، چندین خراش بر بدن من وارد میکردند که اگر بخاطر پیراهن نوی که بجای آن پیراهن بمن هدیه میشد نبود تحملش سخت بود!
این روزها دیگر حاضر نیستم گناهِ رد شدن از کنار شهیدکنندگان مجدد امام حسین را بپذیرم و برای اینکه ببینم امروزه با عبدالله چه میکنند به تماشا بروم.