وانشان

وانشان

Wednesday 21 December 2011

آبیاری در زمستان

دیروز در آستانه ورود به شب یلدا رفتم صحرا برای آبیاری . این روزها ،
بعد از بارانی که ماه گذشته بارید ، بقول وانشانیها آب هرز است . یعنی
کسی رسما آبیاری نمی کند و آب حساب و کتاب ندارد . ولی چون مدت زیادی از
باران قبلی گذشته و پیش بینی هم نمیشود که در آینده نزدیک باران ببارد
مردان معدود روستا به فکر آبیاری درختان افتاده اند و روزها آب را در
اختیار می گیرند ولی شبها که یخبندان است آب را رها می کنند .
پریشب که عمو زاده ها برای شب نشینی آمده بودند این موضوع مطرح شد .
زن داداش گفت خدا نکند هوا همینطور خشک بماند ! ( نمیدانم چرا در بین
خانواده های سه پسر حاج محمد ابراهیم ، پدر بزرگ من ، پسر عموها را
داداش صدا می کنند و همسرانشان را هم زن داداش . که البته احساس خوبی هم
دارد . ) در اینجا بحث های پای کرسی کمی فلسفی شد . خواستم ببینم خیلی
بزرگتر از من ها خدا را چطور می بینند ! سوال کردم : " پس اگر هوا خشک
بماند خدا این کار را می کند ؟ اینکه بد است . مگر خدا کار بد هم می کند
؟! " زن داداش گفت : " چه میدونم ! ما که اینجوری میگیم . ولی قاعدتا خدا
نباید کار بد انجام بدهد " گفتم : " پس این خوبست که خدا باران را
نگذارد ببارد ؟! " دیدم چشمها شون شروع کردند با تردید به من نگاه کردن .
آخر این تصور در دهات وجود دارد که بعضی ها هر وقت میرند به شهر ، مخصوصا
اگر به خارج از ایران هم سری زده باشند ، " بیدین میشوند و از خدا بی خبر
! " . گفتم بالاخره خدا کار خوب می کند یا کار بد و یا هردو ؟! ظاهرا
مایل نبودند به این بحث ادامه دهند و الا میتوانستند بگویند : " سزای
اعمال خودمان را میدهد ! : یا " خدا ما را امتحان می کند ! " شاید
نمیخواستند من سوال کنم مگر شما چه کار بدی کرده اید ؟ و یا مگر خدا
نمیتواند عکس العمل شما را در مقابل مسائل پیش بینی کند ، که احتیاج به
امتحان دارد ! بجای همه اینها لبخند سوال آمیزی زدند . منهم برای ختم
این بحث شوخی وار گفتم : " خدا کارهاش را اتوماتیک کرده . همان وقت که
دنیا را آفرید ، طوری آفرید که هر روز مجبور نباشد به هر جا و هر کس سر
بزند و امتحان کند و یا پاداش بدهد و شکنجه کند ! امور دنیا با همان
قانونی که خدا در موقع آفرینش برای هر چیز مقرر کرد ، اداره میشود . در
مورد انسانها ، به آنها عقل داد تا خودشان درک کنند چه کنند که زندگی
خوبی داشته باشند . و باید با کمک هم قانون خدا را یاد بگیرند تا بلد
شوند بدون مشکل زندگی کنند . وما هم نباید هر کار بدی را که پیش بینی می
کنیم به خدا نسبت دهیم و بگوییم " خدا نکند " ، چون خدا مطابق همان قانون
خودش کارش بطور اتوماتیک انجام میشود . باید علت را یاد بگیریم تا
بتوانیم از پیش آمدن بدیها جلوگیری کنیم . با این حرفها سرو ته بخث فلسفی
را جمع کردم . ولی گفتند درختها آب میخواهند و هرکس همت کند برود آبیاری
خوبست . من هم از همان فواید صحبتهای دور کرسی که در نوشته قبلی به آن
اشاره کردم استفاده کردم و تصمیم گرفتم بروم برای آبیاری .
همان طور که گفتم ، آب این روزها حساب و کتاب ندارد . برای همین
تصمیم گرفتم صبح قبل از طلوع آفتاب با ماشین بروم صحرا . با خود گفتم
پیره مردهای اینجا در سرمای صبح زود به صحرا نمیروند ولی برای من با
ماشین ممکن است . همین کار را کردم ولی سر جوی آب که رسیدم دیدم آب نیست
! نگاه کردم بالاترها دیدم یک ماشینی بهتر از ماشین من آنجا پارک است و
دارد با گوشهای راست شده اش که علامت تعجب است به من نگاه می کند . الاغه
چشمهایش را از من برنمیداشت . دیدم آب را سر " ولگای پا بیده " گرفته
اند . ولگا به زبان وانشانی محل باز کردن و بستن مسیر آب است . دنبال آب
رفتم . پیر مرد را دیدم که سرو کله اش را بسته و دارد برگهای خشک را که
جلو آب را گرفته اند با زحمت زیاد بالا میریزد . فکر کردم حاج قنبر است .
سلام گرمی کردم و گفتم " فکر کرده بودم زرنگتر از من کسی اینجا نیست ! "
از صداش فهمیدم که حاج قنبر نیست بلکه حیدرآقاست . صداش از پنجاه سال پیش
از این تغییر نکرده است . گفت " این برگها من را کشتند ! " دست یخ زده اش
را آورد جلو و منهم دست از دستکش بیرون آوردم و به گرمی دستش را گرفتم .
سعی کردم آن دستهای یخ کرده را فشار ندهم چرا که با کوچکترین فشار آن
پوست چروک خورده ی زخمت کشیده اش می ترکد . قرار شد من بروم ولگا ها را
تنظیم کنم و او هر وقت تمام شد ، آب را رها کند برای من . ماشین را کمی
آنطرف تر از ماشین او پارک کردم ، گفتم نکند از روی حسادت چند تا لگد به
ماشین من بزند ! آخر حسادت الاغها نسبت به هم را دیده بودم . آنروزها که
با پدرم هر دو با الاغ مسافرت می کردیم ، او به من یاد داد که اگر
بخواهیم الاغها سریع تر راه بروند باید آنها را به موازات هم نگه داریم .
آنوقت هر دو تند میروند که از هم جلو بزنند . اینجور میشود سر الاغها را
کلاه گذاشت و آنها را وادار کنیم بیشتر برای ما کار کنند ! بعدها توی
دنیای سیاست دیدم خیلی از مردان سیاست هم همینطور عمل می کنند !
رفتم سر زمین پدری و سعی کردم آتش روشن کنم . همه چیز یخ زذه بود .
برگهای شاخه های خشکی هم که پاییز بریده شده بودند و روی هم انباشته برای
آتش زدن ، شبنم یخ زده پوشیده بودند . چند تا کبریت زدم ، خبری از آتش
نشد . دستمال خشکی را که در کیسه صحراییم داشتم در آوردم و با آن آتش درس
کردم . برگها سوختند ولی چوبها آتش نگرفتند و آتش خاموش شد . رفتم پیش
حیدرآقا ، بلکه خیالش خیلی راحت نباشد که بخواهد باغ مو را تا بالای
دیوار پر آب کند !
آبیاری حیدرآقا که تمام شد ، راه افتادیم بطرف ولگای پا بیده . این
درخت بید که از درختهای کمیاب وانشان است تا من بخاطر دارم اینجا بوده .
نرسیده به این ولگا سر و کله یک سگ پیدا شد که پشت سرش چهار پنج تا
گوسفند و یک الاغ با پالان و جوالش میرفتند صحرا . سگه وسط جاده ایستاد و
خیلی جدی به ما دو نفر نگاه می کرد . حیدرآقا که ظاهرا بیشتر از من
ترسیده بود ، چند بار به سگ گفت برو کنار !! ولی سگ هیچ حرکتی نکرد . من
که حرکات آن سگ را پیش بینی کرده بودم گفتم "محلش نذار کاری نداره بیا
از کنار بریم " . از سگ رد شدیم و حیدرآقا حدس زد که این حیوانات مال
آقامجتبی باشند . گفت : " نمیدونم اینا خودشون اومدند بیرون ؟! " بعد داد
زد " آقامجتبی آی ی ی ی " . صدای آقامجتبی فوری از پشت دیوار باغ کنار
جاده در آمد " آی ی ی ی " . آقا مجتبی که ظاهرا پای دیوار مشغول کاری
بود ظاهر شد . از همانجا شروع کردند با هم صحبت از آبیاری روز قبلشان .
حیدر آقا گفت : " لکت ور اومد ؟ " منظورش این بود که آبیاریت تمام شد .
آقامجتبی گفت : " نه بابا چند بار آب را گرفتم و هی سید علی زد قدش ."
خیلی از دست سیدعلی ناراحت بو . با خودم گفتم : " این یکی سیدعلی که
اینطور نبود !! " بلا فاصله با خود گفتم : " شاید پای منافع شخصی که در
میان باشد ، هر سیدعلی یی میتواند دیگران را آزار بدهد ! " . بعد که به
ما نزدیک شد بعد از سلام و احوالپرسی ، گویی فرسنگها از ما فاصله دارد ،
با صدای بلندادامه داد : " بعد از تو حج ابرایم میگیره ؟؟ " حیدر آقا گفت
: " آره برو و سر دوازده بیا بالا " .
ساعت حالا نه صبح شده بود که حیدر آقا آب را در اختیار من گذاشت .
صبحانه هم نخورده بودم . فکر کردم آب را که بردم توی زمین با ماشین بروم
صبحانه بخورم و بر گردم ، ولی با حدس اینکه ممکن است یکی دیگر بیاید و
بزند قد آب ، پشیمان شدم . رفتم پای درختها و لای برگهای خشک ، دنبال
بادام و گردو . چند تا پیدا کردم و مشغول خوردن شدم . آب هم خیلی کم است
و به آهستگی از زیر برگها حرکت می کند . ساعت یازذه صدای آقامجتبی دو
باره بگوش رسید : " نزدیکی ؟؟ " من که مشغول شکستن و خوردن بادام بودم ،
همانطور که نشسته بودم بدون اینکه بطرف او نگاه کنم ، گفتم برو یک نیم
ساعتی دیگر آب را برات میفرستم . آخر از اینکه من را حج ابرایم صدا کرده
بود کمی ازش دلخور بودم . قدیم ها هرکس من را ابراهیم صدا می کرد ، مادر
آمرزیده شده ام اعتراض می کرد . می گفت : " اسم بچه ام را گذاشته ام محمد
ابراهیم نه فقط ابراهیم ! " حالا هم اینجا اغلب بزرگترها من را حج
محدابرایم صدا می کنند .
او رفت و همین طور که داشت میرفت گفت : " آب را دست کسی دیگر ندی ها !
کسی هم قدش نزنه هاااا ! بگو آبه را آقامجتبی داره ! " گقتم خیالت راحت
باشد . خوشبختانه تا ساعت یازده و نیم که من آب را داشتم کسی سراغ آب
نیامد و من در آن ساعت آبرا رها کردم برای آقا مجتبی . حالا حسابی خسته
شده بودم ، اگر بادام گردوها نبودند نمیتوانستم طاقت بیاورم . چند تا
بادام و گردوی دیگر را هم که در حین آبیاری پیدا کرده بودم خوردم و سوار
بر ماشین روانه منزل شدم . سر جوی آب که رسیدم دیدم آب دارد قطع میشود .
بیچاره آقامجتبی زمینش خیلی پایین است . یکی دیگر آن بالاها زده قد آب .
مثل اینکه یک سیدعلی دیگر هم اون بالاها هست .

No comments:

Post a Comment