وانشان

وانشان

Friday 23 December 2011

مرگ و میر شایع و تشریفات زائد

این روزها یکی از شاخصهای آماری غیر قابل اعلام رسمی ، از وضعیت
ایرانیان ، که همانند میزان تورم و جرم و جنایت و غیره در حال افزایش است
، میزان مرگ و میر است . کمتر از یک هفته است که از یک فرصت تعطیلی
استفاده کرده و از هوای آلوده تهران فرار و به روستا پناه آورده ام تا
نفسی تازه کنم ، چپ و راست پیغامهای مرگ میرسند . هر وقت بوق پیغام تلفن
شنیده میشود از خود میپرسم این بار چه کسی مرده است ؟! حتی هروقت صدای
بلندگوی مسجد بلند میشود و می گوید توجه فرمایید ، مردم از خود می پرسند
: " کی مرده ؟! "
در اولین روز ورودم به وانشان پیغام آمد که فلان فامیل در تهران به
رحمت خدا پیوسته و فردا تشییع جنازه است ! از خود میپرسم برگردم تهران
؟! هنوز از فکر تشییع جنازه خارج نشده ، پیغام می آید که دو روز بعد
مراسم ختم اوست . تصمیم میگیرم حالا که اینهمه راه را آمده ام یک روز
دیگر اینجا بمانم و برای ختم بروم . یک روز قبل از حرکت ، پیغام جدید
میرسد که فلانی هم فوت کرده و فردا برای تشییع به وانشان میرسد ! با خود
می گویم توی وانشان هم که زیاد کسی نمونده برای تشییع این جنازه ، شاید
ثواب این یکی بیشتر باشد . هنوز این جنازه به وانشان نرسیده ، پیغام
سومین درگذشت میرسد و تشییع جنازه ای دیگر ! باز اعلام میشود مجالس ختم
دومی یکی روز پنجشنبه در وانشان و دیگری روز جمعه در روستای مجاور
برگزار میشود . مجلس ختم سومی هم روز جمعه در تهران است . برنامه من هم
این بوده که در پایان یک هفته تعطیلی ام روز شنبه به تهران برگردم .
هرسه این درگذشتکان هم از نزدیکان و آشنایان هستند که احساس میشود باید
در مراسمشان شرکت کنم . این داستان که عرض کردم ، مشتی از خروار است که
فقط ما جامعه کوچک وانشانیها با آن مواجه هستیم .
دو هفته پیش هم که مصادف با دهه محرم بود در همین وبلاگ نوشتم که
وانشان در عزای مضاعف بود . آن بار هم مواجه شدم با مرگ سه نفر . قبل از
این بیشتر درگذشتگان مردان بودند ، ولی مثل اینکه مردان زنده کم شده اند
و حالا شش نفر خانم پشت سر هم به دیار نا پیدا رفته اند . دیگر در وانشان
کسی جرات نمی کند تنها بماند ، چرا که فکر می کنند ممکن است در تنهایی
بمیرند . راستش را بگویم هر وقت یاد اینهمه مردگان میافتم دور و بر قلب
خودم احساس نا خوشایندی می کنم و به خودم مشکوک میشوم . اگر چه من اخیرا
چکاپ کرده ام و تا آنژیو هم رفته ام و دکتر به من قول داده تا بیست سال
دیگر هم رگهای قلبم مشکلی نخواهند داشت ! منهم سعی خودم را می کنم که
مبادا بچه هایم با غم روبرو شوند . ولی فقط رگ قلب نیست که می میراند !
امروزه انواع امراض قلبی هست باضافه انواع سرطان و سکته های مغزی . بقول
خانم وزیر بهداشت ، سونامی سرطان در راه است . یعنی هنوز سونامی نرسیده !
وای بحال آنروز!
در مطلبی که با عنوان " غم آخر " در همین جا نوشته ام مفصلتر در
اینمورد گفته ام و اشاره کرده ام که در دنیای پیشرفته ، سن مردم دارد
بالاتر و بالاتر میرود و در فکر این هستند که یاد بگیرند چه کنند که در
آینده کسی نمیرد . ولی حالا می خواهم در مورد این آداب و رسوم جاری در
زمان مرگ و میرها بیشتر بنویسم که بار فراوانی بر دوش مردم و خانواده های
متوفی می گذارند . البته بزرگداشت رفتگان امریست بسیار مطلوب و لازم ،
ولی باید طوری برگزار شود که موجب مسائل مضاعف برای مردم نشود .
در نظر بگیرید وضعیت کسانی را که یکی از عزیزانشان از دنیا رفته است
، مخصوصا اگر درگذشته جوان باشد و سرپرست چند فرزند جوان . تازه مواجه
میشوند با مسائل تشییع و خاکسپاری . اگر متوفی در روستا باشد ، اگر چه
تشریفات خاکسپاری کمتر و آسانتر است ، ولی تمام نزدیکان باید از شهرهای
دور و نزدیک خود را به روستا برسانند . خانه های روستا هم ، مخصوصا اگر
زمستان باشد ، آمادگی پذیرایی از مهمان زیاد را ندارند . بسیاری مجبورند
پس از مراسم خاکسپاری برگردند و گاهی اتفاق افتاده است که در همین رفت و
برگشت ها حادثه هایی موجب مرگ و زخمی شدن چند نفر دیگر شده است .
اگر خاکسپاری در شهرهایی مثل تهران باشد ، خانواده متوفی و چند
خانواده دیگر از نزدیکان تقریبا یک روز کامل در گیر خاکسپاری میشوند با
آنهمه مشکلات رفتن و برگشتن از بهشت زهرا . هزینه خاکسپاری در بهشت زهرا
هم که روزبروز بالاتر میرود ! قیمت قبر ، هزینه بلند گو ، نماز و غیره .
تازه گاهی باید بالای قبر منتظر شد و رشوه هم به آن آقایی داد که میخواهد
بیاید و وردهای زمان خاکسپاری را جاری کند . از این هم که بگذریم با
تقاضای باند گریه کنان مواجه میشویم که تقاضای پول اضافی می کنند برای
خاک و گل بر سر مالیدن !! آخر چرا باید اجازه دهیم این سیستم مافیاگونه
در بهشت زهرا وجود داشته باشد ؟! اسمش را هم گذاشته اند بهشت !! خاکسپاری
معمولا تا کمی بعد از ظهر طول می کشد و حالا باید فکر ناهار تشییع
کنندگان باشند .
همین ناهار دادن که اجبارا باید در یک رستوران باشد مخصوصا برای کسی
که وضع مالی خوبی نداشته باشد ، باریست سنگین . آخر مگر در آن حالت این
غذا ، خوردن دارد ؟؟ تازه غذاهای اینگونه رستورانها اگر مرضی به امراض
اضافه نکنند ، هیچ فایده ای هم برای آن بدن خسته ی برگشته از آلوده ترین
نقطه تهران ندارد . چرا هرکس نرود منزل خودش نهار بخورد و خانواده متوفی
را به درد خودشان رها نکنند ؟! شنیده ام که در بعضی نقاط ایران برای مدت
تقریبا یک هفته خویشاوندان از خانواده متوفی پذیرایی می کنند . این رسم
بسیار خوبی است ، چرا این رسم را همگانی نکنیم ؟
تازه بعد از خاکسپاری تا چند روز منزل متوفی پر است از مردمی که خود
را موظف میدانند برای تسلیت مراجعه کنند . پذیرایی از این جمعیتها در
اینمدت کافی است تا یک خانواده کم بضاعت را برای مدتی مقروض نگهدارد .
مراسم روز سوم هم در جایی مانند تهران بسیار گران تمام میشود . مساجد هم
که شده اند دکان بعضی ها و محل درآمد بعضی دیگر !
آیا نمیتوانیم به این وضعیت سروسامان بهتری بدهیم ؟ تا کی باید رسومی
را که معلوم نیست چگونه بر ما تحمیل شده است ادامه دهیم ؟! آخر مزیت
انسان به اینست که با مشورت همدیگر از مشکلاتشان کم کنند ، نه اینکه بر
آنها بیفزایند . اخیرا رسم کردند که بعد از مراسم ، میوه و غیره به شرکت
کنندگان تعارف می کنند که با خودشان ببرند ! این چه ثوابی دارد ، در حالی
که در همین وانشان خودمان کسانی هستند که هرگز یک غذای کامل نمی خورند !
اگر کسی میخواهد ثواب ببرد و به فکر مردگانش هست ، چرا بدون اینکه کسی
متوجه شود این هزینه ها را به مستمندان نپردازد ؟!
برای کاستن از تالم و تاثر بازماندگان ، لازم است کار کارشناسی شود و
از دانش روانشناسان استفاده و مطابق سلاحدید آنان برنامه ریزی کرد . اصلا
آیا لازم است فرزندان و نزدیکان درجه یک متوفی در زمان خاکسپاری حضور
داشته باشند ؟ هیچ توجه کرده اید حالت کودک و فرزند جوانی را که بر سر
قبر ، نظاره می کند گذاشتن بدن پدر یا مادر را در داخل آن گود و خاک
ریختن بر روی آن را ؟؟ پدر یا مادری را که تا دیروز ، هم آغوش ، همدیگر
را نوازش می کردند ، حالا می بینند با عجله گذاشتندش توی آن باریکه و با
خاک می پوشانندش ! این قطعا برای کودکان و نوجوانان و روحیه آنان زیان
آور است .
چرا همین سازمان بهشت زهرا را موظف نکنند همه مراحل حمل جنازه ، تا
خاکسپاری را با نظارت دو نفر از نزدیکان متوفی انجام دهد و سنگ لحد را هم
همزمان نصب ، بطوریکه مدت کوتاهی بعد از فوت ، فرزندان و نزدیکان او بر
سر مزار تمیز و تزیین شده وارد شوند و یاد او را گرامی بدارند ؟ این ،
مخصوصا برای فرزندان کم سن و سال به مراتب بهتراست . تا آنزمان هم
بستگان نزدیک ، هریک به نوبتی که خود با هم تعیین می کنند از ورثه متوفی
پذیرایی نمایند .
امروزه برای تسلیم مراتب تسلیت به نزدیکان متوفی راههای مختلف
مانند نشریات و پیغامهای تلفنی و الکترونیکی وجود دارد که میتواند
جایگزین آمد و رفتهای درد سر ساز گردد . یکی از مسائلی که در مجالس ختم
وجود دارد و به آن توجه نمیشود ، فشردن دست و حتی ماچ و بوسه هایی است که
بین مردم شرکت کننده و گروه عزادار در محل مجلس رد و بدل می گردد . هیچ
توجه می شود که اگر یکی از این جمعیت حامل ویروس یکی از امراض رایج باشد
، ممکن است در هر یک از این مجالس به ده ها و یا صدها نفر دیگر سرایت کند
؟!
سخنرانیهای رایج در مراسم ختم هم بیشتر به مطالب تکراری تبدیل شده
است و اغلب مردم هم تمایلی به شنیدن آنها نشان نمیدهند و معمولا با شروع
سخنرانی اکثریت جلسه را ترک می کنند . هزینه این سخنرانیها هم که بیشتر
از میزان تورم رو به رشد است ! آیا جایگزین بهتری برای این نیست ؟ در
وانشان چند سالیست ، پس از فوت آخرین سخنران مقیم ، مردم از این نعمت
محروم شده اند و چون مردم ساکن در وانشان دیگر درآمدی هم ندارند ، برای
سخنران جدید نمی صرفد در اینجا مقیم شود . بنابراین اغلب مجالس بدون
سخنران برگزار میشود و مردم هم دیگر عادت کرده اند . دیروز که مجلس ختم
بانویی بود که شوهرش غیر وانشانی بود ، سخنرانی آورده بودند که ظاهرا از
اقوام شوهر بود . همزمان با سخنرانی او ، در قبرستان مشغول زیارت اهل
قبور بودم که از خانمی که با عصا به سختی خود را از این قبر به آن قبر
میرساند شنیدم که گفت : " دیگر روضه خوان لازم نیست ! " این به معنی
اینست که آنان به سیستم جدید عادت کرده اند . مخصوصا که هزینه مداح هم
بالا رفته و پرداخت دو هزینه از این نوع برای مردم سنگین است .
راه حل ساده ای که فعلا به نظر من میرسد اینست که مانند خیلی از
بزرگان که قبل از فوت ، وصیت می کنند که فلان آقا نماز میتش را رهبری کند
و منبر برود ، همه افراد جامعه همین کار را انجام دهند و خودشان و یا
اعضاء درجه اول خانواده ، یکی از کسانی را که با شخصیت متوفی آشنایی کامل
دارد را برای این منظور انتخاب کنند و او هم خود را موظف بداند عمدتا ،
از کارهای نیک و نظرات پسندیده شخص متوفی و اینکه دیگران چگونه میتوانند
به پیشبرد مقاصد مفید او کمک کنند صحبت کند و اینکه چقدر جامعه از درگذشت
افراد خوب متضرر می شود و از علت فوت و راههای جلوگیری از اینگونه مصائب
بیان نماید . اگر اینگونه سخنرانیها معمول گردد و رسم شود ، یکی از فواید
مهم آن اینست که هر فرد زنده سعی می کند در زمان حیاتش خلاقیتهایی را
نشان دهد و کارهای نیکی را انجام دهد تا در زمان برگزاری مجلس ختمش ،
سخنرانی پر ثمر و پر محتوایی ارائه شود و موجب افتخار بازمانگانش گردد .
این نوع سخنها میتواند برای بازماندگان هم مرهمی باشد برغم از دست دادن
عزیزشان .
شاید با پیشرفت وسائل ارتباط جمعی و با استفاده از فنون روز ، حتی
جمع شدن حضوری در یک مکان مشخص هم ضرورتی نداشته باشد و مثلا مانند آنچه
امروزه به ویدئو کنفرانس مشهوراست هرکس از منزل خودش در مراسم شرکت می
کند و با یک مدیریت ساده ، همه به نوبت در برابر غمدیدگان ظاهر و تسلیت
می گویند وسایرین هم میتوانند نظاره گر باشند . هم اکنون هم در بعضی از
مساجد بزرگ تهران دیده ام که از این سیستم در مسجد استفاده می شود ولی
فقط محدود است به نمایش داخل مسجد . البته این را باید به آینده موکول
کرد که شاید هم دیر نباشد . دیروز در نشریه ای خبر از فن آوریهای جدید می
داد که در طول پنج سال آینده تغییرات عظیمی در زندگی بشر ایجاد خواهند
کرد . یکی از آن تغییرات در رابطه با همین سیستم ارتباطات است .
خلاصه اگر بخواهیم از جامعه انسان پیشرفته عقب نمانیم و در دنیا و
نتیجتا در آخرت زندگی شرافتمندانه داشته باشیم ، باید از افکار همدیگر
بطور جمعی استفاده کنیم و آینده بهتری برای خود و فرزندانمان بسازیم . در
غیر اینصورت اگر وضعیت فعلی ادامه پیدا کند ، و میزان مرگ و میر با این
سرعت به جلو برود در آینده ای نزدیک ، وانشان ما هم بی وانشانی می شود .
البته این بلایی است همه گیر در سراسر ایران ، بهمین علت هم هست که آنان
که آمار صحیح را در دست دارند ، توصیه می کنند به بچه آوردن و جایزه هم
برایش تعیین می کنند ! لذا بعید نیست که با انقراض وانشانیها ، جانشین
آنان مثلا واشنگتنی ها بشوند !! حال ما وانشانیها هرچه دلمان می خواهد
فریاد مرگ بر واشنگتن نشینان بر آوریم ! حقیقت اینستکه آینده از آن آنان
است که مغز را در گرو دل قرار ندهند و به خود جرات دهند متخلق به اخلاق
خدایی ، یعنی خلاقیت گردند تا بهشت موعود را در انتظار داشته باشند .
پیشنهاد می کنم وانشانیهایی که این مطلب را می خوانند به دیگران هم
توصیه کنند و در صورت تمایل ، آمادگی خود را برای ترتیب دادن یک نشست با
حضور بزرگان وانشانی و جوانان ، از زن و مرد ، اعلام نمایند تا در مورد
ایجاد تغییرات در این زمینه ها صحبت شود . گر چنین نشود طبیعت کار خود را
انجام می دهد و ما ی تنها و بی برنامه ، در برابر طبیعت و قانون خدایی بی
تدبیر خواهیم ماند و مُرد .
تعطیلات من هم به پایان رسیده است و در حالیکه عصر امروز شایع شده
است یک جوانی دیگر از وانشانیها فوت کرده، با این مطلب دفتر این هفته
وانشان را می بندم . به امید تماس دوستان برای پی گیری و تا فرصتی دیگر
برای نوشتن .

Wednesday 21 December 2011

آبیاری در زمستان

دیروز در آستانه ورود به شب یلدا رفتم صحرا برای آبیاری . این روزها ،
بعد از بارانی که ماه گذشته بارید ، بقول وانشانیها آب هرز است . یعنی
کسی رسما آبیاری نمی کند و آب حساب و کتاب ندارد . ولی چون مدت زیادی از
باران قبلی گذشته و پیش بینی هم نمیشود که در آینده نزدیک باران ببارد
مردان معدود روستا به فکر آبیاری درختان افتاده اند و روزها آب را در
اختیار می گیرند ولی شبها که یخبندان است آب را رها می کنند .
پریشب که عمو زاده ها برای شب نشینی آمده بودند این موضوع مطرح شد .
زن داداش گفت خدا نکند هوا همینطور خشک بماند ! ( نمیدانم چرا در بین
خانواده های سه پسر حاج محمد ابراهیم ، پدر بزرگ من ، پسر عموها را
داداش صدا می کنند و همسرانشان را هم زن داداش . که البته احساس خوبی هم
دارد . ) در اینجا بحث های پای کرسی کمی فلسفی شد . خواستم ببینم خیلی
بزرگتر از من ها خدا را چطور می بینند ! سوال کردم : " پس اگر هوا خشک
بماند خدا این کار را می کند ؟ اینکه بد است . مگر خدا کار بد هم می کند
؟! " زن داداش گفت : " چه میدونم ! ما که اینجوری میگیم . ولی قاعدتا خدا
نباید کار بد انجام بدهد " گفتم : " پس این خوبست که خدا باران را
نگذارد ببارد ؟! " دیدم چشمها شون شروع کردند با تردید به من نگاه کردن .
آخر این تصور در دهات وجود دارد که بعضی ها هر وقت میرند به شهر ، مخصوصا
اگر به خارج از ایران هم سری زده باشند ، " بیدین میشوند و از خدا بی خبر
! " . گفتم بالاخره خدا کار خوب می کند یا کار بد و یا هردو ؟! ظاهرا
مایل نبودند به این بحث ادامه دهند و الا میتوانستند بگویند : " سزای
اعمال خودمان را میدهد ! : یا " خدا ما را امتحان می کند ! " شاید
نمیخواستند من سوال کنم مگر شما چه کار بدی کرده اید ؟ و یا مگر خدا
نمیتواند عکس العمل شما را در مقابل مسائل پیش بینی کند ، که احتیاج به
امتحان دارد ! بجای همه اینها لبخند سوال آمیزی زدند . منهم برای ختم
این بحث شوخی وار گفتم : " خدا کارهاش را اتوماتیک کرده . همان وقت که
دنیا را آفرید ، طوری آفرید که هر روز مجبور نباشد به هر جا و هر کس سر
بزند و امتحان کند و یا پاداش بدهد و شکنجه کند ! امور دنیا با همان
قانونی که خدا در موقع آفرینش برای هر چیز مقرر کرد ، اداره میشود . در
مورد انسانها ، به آنها عقل داد تا خودشان درک کنند چه کنند که زندگی
خوبی داشته باشند . و باید با کمک هم قانون خدا را یاد بگیرند تا بلد
شوند بدون مشکل زندگی کنند . وما هم نباید هر کار بدی را که پیش بینی می
کنیم به خدا نسبت دهیم و بگوییم " خدا نکند " ، چون خدا مطابق همان قانون
خودش کارش بطور اتوماتیک انجام میشود . باید علت را یاد بگیریم تا
بتوانیم از پیش آمدن بدیها جلوگیری کنیم . با این حرفها سرو ته بخث فلسفی
را جمع کردم . ولی گفتند درختها آب میخواهند و هرکس همت کند برود آبیاری
خوبست . من هم از همان فواید صحبتهای دور کرسی که در نوشته قبلی به آن
اشاره کردم استفاده کردم و تصمیم گرفتم بروم برای آبیاری .
همان طور که گفتم ، آب این روزها حساب و کتاب ندارد . برای همین
تصمیم گرفتم صبح قبل از طلوع آفتاب با ماشین بروم صحرا . با خود گفتم
پیره مردهای اینجا در سرمای صبح زود به صحرا نمیروند ولی برای من با
ماشین ممکن است . همین کار را کردم ولی سر جوی آب که رسیدم دیدم آب نیست
! نگاه کردم بالاترها دیدم یک ماشینی بهتر از ماشین من آنجا پارک است و
دارد با گوشهای راست شده اش که علامت تعجب است به من نگاه می کند . الاغه
چشمهایش را از من برنمیداشت . دیدم آب را سر " ولگای پا بیده " گرفته
اند . ولگا به زبان وانشانی محل باز کردن و بستن مسیر آب است . دنبال آب
رفتم . پیر مرد را دیدم که سرو کله اش را بسته و دارد برگهای خشک را که
جلو آب را گرفته اند با زحمت زیاد بالا میریزد . فکر کردم حاج قنبر است .
سلام گرمی کردم و گفتم " فکر کرده بودم زرنگتر از من کسی اینجا نیست ! "
از صداش فهمیدم که حاج قنبر نیست بلکه حیدرآقاست . صداش از پنجاه سال پیش
از این تغییر نکرده است . گفت " این برگها من را کشتند ! " دست یخ زده اش
را آورد جلو و منهم دست از دستکش بیرون آوردم و به گرمی دستش را گرفتم .
سعی کردم آن دستهای یخ کرده را فشار ندهم چرا که با کوچکترین فشار آن
پوست چروک خورده ی زخمت کشیده اش می ترکد . قرار شد من بروم ولگا ها را
تنظیم کنم و او هر وقت تمام شد ، آب را رها کند برای من . ماشین را کمی
آنطرف تر از ماشین او پارک کردم ، گفتم نکند از روی حسادت چند تا لگد به
ماشین من بزند ! آخر حسادت الاغها نسبت به هم را دیده بودم . آنروزها که
با پدرم هر دو با الاغ مسافرت می کردیم ، او به من یاد داد که اگر
بخواهیم الاغها سریع تر راه بروند باید آنها را به موازات هم نگه داریم .
آنوقت هر دو تند میروند که از هم جلو بزنند . اینجور میشود سر الاغها را
کلاه گذاشت و آنها را وادار کنیم بیشتر برای ما کار کنند ! بعدها توی
دنیای سیاست دیدم خیلی از مردان سیاست هم همینطور عمل می کنند !
رفتم سر زمین پدری و سعی کردم آتش روشن کنم . همه چیز یخ زذه بود .
برگهای شاخه های خشکی هم که پاییز بریده شده بودند و روی هم انباشته برای
آتش زدن ، شبنم یخ زده پوشیده بودند . چند تا کبریت زدم ، خبری از آتش
نشد . دستمال خشکی را که در کیسه صحراییم داشتم در آوردم و با آن آتش درس
کردم . برگها سوختند ولی چوبها آتش نگرفتند و آتش خاموش شد . رفتم پیش
حیدرآقا ، بلکه خیالش خیلی راحت نباشد که بخواهد باغ مو را تا بالای
دیوار پر آب کند !
آبیاری حیدرآقا که تمام شد ، راه افتادیم بطرف ولگای پا بیده . این
درخت بید که از درختهای کمیاب وانشان است تا من بخاطر دارم اینجا بوده .
نرسیده به این ولگا سر و کله یک سگ پیدا شد که پشت سرش چهار پنج تا
گوسفند و یک الاغ با پالان و جوالش میرفتند صحرا . سگه وسط جاده ایستاد و
خیلی جدی به ما دو نفر نگاه می کرد . حیدرآقا که ظاهرا بیشتر از من
ترسیده بود ، چند بار به سگ گفت برو کنار !! ولی سگ هیچ حرکتی نکرد . من
که حرکات آن سگ را پیش بینی کرده بودم گفتم "محلش نذار کاری نداره بیا
از کنار بریم " . از سگ رد شدیم و حیدرآقا حدس زد که این حیوانات مال
آقامجتبی باشند . گفت : " نمیدونم اینا خودشون اومدند بیرون ؟! " بعد داد
زد " آقامجتبی آی ی ی ی " . صدای آقامجتبی فوری از پشت دیوار باغ کنار
جاده در آمد " آی ی ی ی " . آقا مجتبی که ظاهرا پای دیوار مشغول کاری
بود ظاهر شد . از همانجا شروع کردند با هم صحبت از آبیاری روز قبلشان .
حیدر آقا گفت : " لکت ور اومد ؟ " منظورش این بود که آبیاریت تمام شد .
آقامجتبی گفت : " نه بابا چند بار آب را گرفتم و هی سید علی زد قدش ."
خیلی از دست سیدعلی ناراحت بو . با خودم گفتم : " این یکی سیدعلی که
اینطور نبود !! " بلا فاصله با خود گفتم : " شاید پای منافع شخصی که در
میان باشد ، هر سیدعلی یی میتواند دیگران را آزار بدهد ! " . بعد که به
ما نزدیک شد بعد از سلام و احوالپرسی ، گویی فرسنگها از ما فاصله دارد ،
با صدای بلندادامه داد : " بعد از تو حج ابرایم میگیره ؟؟ " حیدر آقا گفت
: " آره برو و سر دوازده بیا بالا " .
ساعت حالا نه صبح شده بود که حیدر آقا آب را در اختیار من گذاشت .
صبحانه هم نخورده بودم . فکر کردم آب را که بردم توی زمین با ماشین بروم
صبحانه بخورم و بر گردم ، ولی با حدس اینکه ممکن است یکی دیگر بیاید و
بزند قد آب ، پشیمان شدم . رفتم پای درختها و لای برگهای خشک ، دنبال
بادام و گردو . چند تا پیدا کردم و مشغول خوردن شدم . آب هم خیلی کم است
و به آهستگی از زیر برگها حرکت می کند . ساعت یازذه صدای آقامجتبی دو
باره بگوش رسید : " نزدیکی ؟؟ " من که مشغول شکستن و خوردن بادام بودم ،
همانطور که نشسته بودم بدون اینکه بطرف او نگاه کنم ، گفتم برو یک نیم
ساعتی دیگر آب را برات میفرستم . آخر از اینکه من را حج ابرایم صدا کرده
بود کمی ازش دلخور بودم . قدیم ها هرکس من را ابراهیم صدا می کرد ، مادر
آمرزیده شده ام اعتراض می کرد . می گفت : " اسم بچه ام را گذاشته ام محمد
ابراهیم نه فقط ابراهیم ! " حالا هم اینجا اغلب بزرگترها من را حج
محدابرایم صدا می کنند .
او رفت و همین طور که داشت میرفت گفت : " آب را دست کسی دیگر ندی ها !
کسی هم قدش نزنه هاااا ! بگو آبه را آقامجتبی داره ! " گقتم خیالت راحت
باشد . خوشبختانه تا ساعت یازده و نیم که من آب را داشتم کسی سراغ آب
نیامد و من در آن ساعت آبرا رها کردم برای آقا مجتبی . حالا حسابی خسته
شده بودم ، اگر بادام گردوها نبودند نمیتوانستم طاقت بیاورم . چند تا
بادام و گردوی دیگر را هم که در حین آبیاری پیدا کرده بودم خوردم و سوار
بر ماشین روانه منزل شدم . سر جوی آب که رسیدم دیدم آب دارد قطع میشود .
بیچاره آقامجتبی زمینش خیلی پایین است . یکی دیگر آن بالاها زده قد آب .
مثل اینکه یک سیدعلی دیگر هم اون بالاها هست .

Tuesday 20 December 2011

بفرمایید شام روستایی

یک هفته استراحت کامل در وانشان فرصتی است تا استراحتی هم به یکی از پر
کارترین عضو بدن یعنی جناب معده بدهم . انسان هر وقت تنهاست حوصله پخت و
پز طولانی را ندارد . بنابراین غذاهای حاضری بهترین گزینه برای یک هفته
تنهایی در روستاست . البته اگر بتوانم بهانه های کافی برای قبول نکردن
دعوت خویشاوندان و برادر و خواهران پیدا کنم . با این وجود لا اقل یکی دو
وعده را باید با آنان باشم و در هر کدام از این وعده ها هم به اندازه دو
وعده غذا باید خورد . غذاهایشان آن قدر لذیذ است که بدون تعارف به اندازه
ای خورده میشود که دیگر جایی برای تعارفات زورگویانه آنان نمی ماند .
تازه از غذای باقیمانده بار می کنند که با خودم ببرم . اینها سوای آن آش
رشته هایی است که با عناوینی مثل عصرانه به معده ای که میخواهد استراحت
کند تحمیل می شود .
اگر بحال خودم واگذار شوم غذاهای مورد علاقه خودم یک وعده آبگوشت ، و
مابقی نان و لبنیات است . منهای صبحانه که معمولا نان و مغز گردو با عسل
است . معمولا در بدو ورود به وانشان شیر یک شب گاو یکی از معدود همسایه
های گاودار را می گیرم و بعد از نیم ساعتی جوش دادن ملایم ، نیمی از آنرا
ماست می کنم و نیمی دیگر را در یخچال نگهمیدارم و روزی یکی دو لیوان می
نوشم . فقط باید در نظر داشته باشم که برای درست کردن ماست ، باید مایه
ماست با خودم بیاورم چرا که خانه داران اینجا عقیده دارند که نباید مایه
ماست به کسی داد ، که اگر چنین کنند ماستی که خودشان درست می کنند ترش می
شود . چند بار چیزی از این موضوع به من نگفتند ولی بلاخره موضوع را به
گوشم رساندند . البته راه حلش اینست که هر وقت ماست آماده شد به اندازه
آن مایه ماست که فقط یک قاشق ماست است به آنان پس بدهم . این بار مایه
ماستم را از ماستی که دو هفته قبل درست کرده بودم داشتم و ماستی هم که
درست کردم از همیشه بهتر در آمد . باید فرصت کنم روی این عقیده خانمها یک
تحقیق عملی انجام دهم. تا یکسال پیش سعی می کردم از لبنیات کامل استفاده
نکنم و در صورت امکان ماست چکیده از دوغ می خریدم که چربی نداشته باشد .
ولی اخیرا در یک نشریه خارجی خواندم که در یک تحقیق مشخص شده که شاید
لبنیات کامل بهتر از نوع کم چرب آن باشد .
بهر حال شام امشب همین ماست است با کمی سبزی تره که در باغچه خودم که
آنرا زمستانیزه کرده ام تولید شده ، باضافه کمی تربچه سفید که خواهر
مهربانم از باغچه خودش آورده . نان هم همان نان است که از نانوایی وانشان
خریده ام . نانش بسیار خوش خور است . اگر هوس نکنید باید بگویم که این
غذا بسیار خوشمزه است و اگر شما مهمان من بودید حتما نمره ده به من
میدادید ! حال ببینید چه بازی بر سر این فرهنگ ایرانی بیچاره در می آورند
! فکر می کنید من بتوانم با این بفرمایید شام خودم با هجوم فرهنگی من و
تو ، و این و آن ، و خودی و بیگانه مبارزه کنم . شاید کمک شما کاری بکند
.
داشت یادم میرفت در مورد میز شام صحبت کنم . میز امشب همان کرسی است
. سفره هم یک ورق از آن روزنامه خیلی بزرگه هست که چون خواننده ندارد
بعنوان کاغذ باطله فروخته میشود . در کنار کیوسک روزنامه فروشی در
گلپایگان ، تیترها را نگاه می کردم که دیدم یک نفر روزنامه باطله خرید .
من هم از آن خواستم و با دویست تومان ، پنج شماره از آن روزنامه بزرگه را
به من داد و فقط اسم روزنامه را از صفحه اولش بریده بودند . شاید برای
اینستکه روزنامه فروش بتواند از پرداخت پول روزنامه هایی که فروش نمیرود
معاف باشد . ظاهرا نمی صرفد که روزنامه ها را عودت دهند . ناشرین این
روزنامه هم که دغدغه ضرر و زیان ندارند . خوشبختانه هر چه بخواهند از بیت
المال در اختیارشان قرار می گیرد . آخر برای مقابله با هجوم فرهنگی هر چه
پول به افراد فرهنگی بدهند کم است . حالا اگر مردم فقط به من و تو و شما
و ایشان توجه می کنند ، آن دیگر تقصیر خودشان است !

وانشان ساکت ، تهران قاتل

هوای دود آلود تهران این توفیق اجباری را نصیب من می کند تا هر وقت فرصتی پیش آید خود را به وانشان برسانم . آنان که زمان جنگ را بخاطر دارند می دانند که آنروزها بسیاری از وانشانیهای مقیم تهران و اصفهان هر گاه موشک پرانیهای عراق شروع می شد ، خانواده ها ی خود را به اینجا منتقل می کردند . بسیاری از خانه های قدیمی روستا برای همین منظور بازسازی شدند . ولی بعد از جنگ دوباره فراموش شدند . امروز که اخبار مربوط به تلفات هوای مسموم تهران را می خواندم متوجه شدم که مرگ ومیر ناشی از هوای آلوده بیشتر از تعداد کشته شدگان در بمبارانها و موشک اندازیهای زمان جنگ است . لیکن چون این نوع کشتار بدون سرو صداست ، کسی را وادار به ترک شهر نمی کند . البته تلفات هوای مسموم به مراتب بیشتر از آن بمبارانهاست ، چرا که تعداد مجروحین بمبارانها بسیار محدود بود . ولی هوای مسموم، کلیه ساکنین شهر را مبتلا می کند به انواع مختلف بیماریها و شاید اغراق نباشد اگر بگوییم که هر روز زندگی در آن هوا یعنی کم شدن حد اقل یکماه از طول عمر همه .  

    بهرحال شرائط  اینگونه است که مردم مجبورند خود را تسلیم این مرگ تدریجی نمایند . منهم پس از اتمام تعطیلاتم مجبورم دوباره برگردم و بعید است که هوا بهتر از این بشود . وانشان اما این روزها غرق در سکوت است . دیگر ناله های بلند گوهای دوران عزاداری تمام شده است . موذنان که اذان گفتند ، دیگر سکوت کامل برقرار می گردد . البته مدت زمان اذان گویی کمی طولانی تر از معمول است چرا که در این روستای کوچک و بی جمعیت معمولا چهار نفر اذان می گویند و برای اینکه صدایشان درهم نپیچد ، هر کدام با کمی فاصله شروع می کنند . حتما هر چهار نفر دوست دارند صدایشان شنیده شود مخصوصا که بلندگوها ی اکودار امروزی آنانرا خوش آواز تر هم جلوه میدهد . بخاطر دارم آنزمان که  بچه بودم اذان می گفتم و بسیار هم از آن احساس لذت داشتم . در ماههای رمضان هم بالای پشت بام دعای سحر می خواندم . البته آنروزها بلند گو نبود ولی صدای ما در دل شب طنین خاصی داشت . آنروزها البته تعداد موذن ها و سحری خوانها بیشتر بود . منهم همیشه مجبور بودم با آن خدا بیامرز همسایه تنظیم کنم که صداهامون درهم نشود . آن خدا بیامرز چهچهه های خوبی داشت و دعا ها را هم حفظ کرده بود ولی من میبایست از روی جزوه دعا میخواندم . هوا هم که تاریک بود ، یکی از آن چراغهای معروف به چراغ انگلیسی را با خودم به پشت بام می بردم و در آنحالت ، یکدست چراغ و یکدست جزوه ، صدا درست در نمی آمد ، مخصوصا هر وقت هوا سرد بود  با لرزه هم همراه بود ، و مجبور میشدم برای گرم شدن چراغ را بخودم بچسبانم . این " چراغ انگلیسی " از خیلی قدیمها در ایران کاربرد داشته وهیچ خانه ای بدون آن نبوده !  منهم دو تا از آن قدیمیهایش را نگهداشته ام که هنوز هم در ایران کار می کنند .  البته امروزه به برکت بلندگوها و دستگاههای صوتی ژاپنی و بدل های چینی آنها ، دیگر لازم نیست انگلیسی ها چراغ دعا خواندن برای ما بسازند . هم ما همه دعاهایمان را از بر کرده ایم و هم صنایعی مانند چراغسازی دیگر برای انگلیسی ها نمی صرفد ، چرا که هم هوایشان را آلوده می کند و هم سود زیادی ندارد .اگر هم یک وقت بخواهند ما را تحریم کنند ، خودمان میتوانیم چراغ موشی بسازیم و نمیتوانند به اسم تحریم چراغشان را چند برابر قیمت بطور قاچاقی به ما بفروشند ! آری آنروزها را که بخاطر می آرم به این آقایان هم حق میدهم که مشتاق باشند صدایشان شنیده شود .

      حال که به اینجا کشید ، یک خاطره هم در مورد اذان گویی تعریف کنم : کلاس دوم ابتدایی بودم که وسط یکی از ساعات کلاس ، معلم کلاس پنجمیها آمد کلاس ما و با آن لهجه گلپایگانی گفت " کی اذون بلده ؟ ! " بچه ها به من اشاره کردند و او از من خواست با او بروم . برای رفتن به کلاس پنجم میبایست از وسط کلاس سوم می گذشتیم . کلاس سوم آنروز بیش از سی نفر بودند ولی کلاس پنجم تقریبا بیست محصل داشت . ( مقایسه کنید با امروز که اصلا در این روستا کلاسی وجود ندارد و مدرسه ها تعطیل و تخریب شده اند ! ) وارد کلاس که شدم دیدم یکی از دانش آموزان آن کلاس خیلی مغموم پای تخته ایستاده و معلم از من خواست اذان بگویم و من چنین کردم . بیچاره آن محصل پسر خوش اخلاق و خوش قلبی بود و با اینکه پسر یکی از خانواده های سرشناس و با نفوذ آنزمان بود که هنوز بعضی ها ادعای خان بازی داشتند ، این پسر خیلی افتاده و خوشرو بود و من از دور دوستش داشتم . پس از پایان اذان معلم آن کلاس از من خواست به روی او تف بیاندازم و من بسیار اکراه داشتم . من را تهدید کرد ولی در آن حالت من اصلا  در آن فضا ، آب دهنم خشک شده بود و اگر هم میخواستم آن کار را بکنم آب دهن نداشتم . بعد چوبی را که آنروزها هر معلم با خود داشت ، داد به دست من و گفت " چهار تا بزن کف دشتش و اگر محکم نزنی خودتا می زنم !" منهم چاره ای ندیدم جز زدن . ولی محکم نزدم . مثل اینکه شکنجه گری در ایران از قدیم تدریس میشده ! محصلین آن کلاس هم همه ساکت نشسته بودند . فقط پسر عموی من که در آن کلاس بود خیلی خوشحال بنظر میرسید و قند تو دلش آب می کرد . بلاخره دستور خروج از کلاس داده شد . من  از وسط کلاس سوم میرفتم که معلم دو باره من را صدا کرد و دستش را آورد و چیزی گذاست کف دست من . گفت : " اینا برا خودت دفتر بخر . " نمیدانم چرا دل نگاه کردن به آن پول را نداشتم ، فقط فهمیدم سه عدد بود و فکر کردم سه تا دهشاهی باشد . این پول کف دست من ماند تا ظهر آنروز که تعطیل شدیم و ما را به صف کردند تا به منزل برویم . دم درب منزل که از صف خارج شدم دستم را باز کردم و دیدم سه تا یک ریالی هست . خیلی خوشحال شدم و رفتم با آب و تاب فراوان قصه را به مادرم گفتم . یادم نمیاد با آن پول چه کردم .  تا آنروز من آنقدر پول بخودم  ندیده بودم . من همیشه با جیب پر از کشمش و نخودچی و یا مغز گردو به مدرسه میرفتم و پول تو جیبی برای ما معنایی نداشت . گاهی هوس آب نبات میکردم ، یکی از همکلاسیهای من پسر خانواده ای بود که کشاورزی نداشتند و مثل من کشمش و مغز گردو نداشت و لی گاهی یک دهشاهی که نصف یک ریال بود داشت و با اون دهشاهی از من کشمش می خرید ، منهم با آن دهشاهی " آب نبات دراز " می خریدم!  

       باز هم خیلی حاشیه رفتم . داشتم می گفتم وانشان این روزها غرق در سکوت است و آرامش خاصی دارد . رفتم نانوایی نان بخرم دیدم غیر از دو نفر نانوا کسی نیست . آخر دوهفته پیش که همزمان با تعطیلات عاشورا بود ، یکساعت و نیم تو صف نان بودم ! پرسیدم چرا اینقدر خلوت ؟ نانوا گفت کسی توی روستا نیست که نان بخرد ! او که حدس میزد من یک بازنشسته هستم ، گفت " همه روستا را رها کرده اند و رفته اند ولی این روستا لااقل پانصد تا بازنشسته دارد ، چرا آنها نمیاند اینجا زندگی کنند ؟! " گفتم شاید هم بیشتر ولی امروزه دیگر بازنشستگی به معنای واقعی نیست . هرکس از کار اصلی بازنشسته میشود مجبور است یک یا دو کار دیگر هم پیشه کند تا امورش بگذرد ! کار هم که فقط در شهرها پیدا میشه !

    ولی این سکوت در دل شب با آن آسمان پر ستاره چقدر لذت بخش میبود اگر میتوانستم فراموش کنم که دیگرانی از جمله فرزندانم بلاجبار در آن هوای آلوده تهران مانده اند . امشب تنها باقیمانده گان آن طایفه بزرگ  "ملاباقر " در این روستا ، یعنی دو پسر عموی سالخورده  و مهربانم ، همراه با همسرانشان برای شب نشینی آمده بودند منزل ما . جای همه دوستان خالی . دور کرسی داغ نشستیم و از گذشته و حال گفتیم و شنیدیم . شب چره هم به یاد قدیم و به شکل قدیم خوردیم و لذت بردیم  . حیف که زمان سریع می گذرد و چند روز دیگر باید برگردم به آن شهر آدم کش . 

Wednesday 7 December 2011

بیایید آتشکده بسازیم

از همین ابتدا عرض کنم که منظورم از آتشکده نه آن آتشکده های معروف
است که می گویند در ایران قدیم توسط آتش پرستان بر پا میشده . چرا که من
اصولا نظر موافقی با پرستش هر چیز و هر کس ندارم . البته فکر هم نمیکنم
که کسانی در تاریخ ایران آتش پرست به معنی اینکه آتش را بپرستند بوده اند
. انسانها معمولا دنبال حقیقت می گردند . و مهمترین حقیقتی که میخواهند
از آن آگاه شوند آن خالقی است که همه چیز از جمله آتش را آفریده است .
شاید این انسان صاحب فکر و خلاق در هر زمان آنچه را که در زندگیش مهمتر و
مفیدتر می یافته آنرا بعنوان مظهری از آن قدرت بی منتهای خلاق مورد
احترام قرار میداده تا بلکه با ممارست در مطالعه و تفکر در آن بتواند به
وجود خلاق مهمتری پی ببرد . البته در طول تاریخ سوء استفاده گرانی بوده
اند که چون یارای تفکر عمیق را در خود نمی دیدند ، سوء استفاده از دیگران
را سهل تر یافته و از آنچه نظر عامه مردم را به خود جلب می کرده برای خود
دکانی می ساخته اند . همانطور که با سایر ادیان هم چنین شده است و هر وقت
هر کس فکر بکری آورده و عامه مردم را که جویای زندگی بهتری بوده اند بخود
جذب کرده ، پس از رفتن آورنده آن فکر ، کسانی بر موج سوار شده اند ولی
چون نیت درستی نداشته اند وارد دریای خروشان شده اند و مردم را غرق در
گرفتاریهای آن نموده اند .
بنظر میرسد از مرحله پرت شدم . داشتم از آتش حرف میزدم . این روزها
که با استفاده از چند روز تعطیلی روزهای عزاداری و چسباندن چند روز دیگر
به آن در وانشان مستقر شدم ، با سرمای حاکم بر آن به فکر بر افراشتن کرسی
افتادم ، به یاد آن قدیمها که زیر کرسی دراز می کشیدم و به درس و مشق
میرسیدم . رفتم و سری زدم به انبار هیزم آن زحمت کشیده گان یعنی پدر و
مادر عزیزم که از نعمت وجودشان محروم شده ام . دیدم پر است از آنچه برای
کرسی لازم است . این انبار تاریک هم با آن سقف هلالی شکل پر است از درس
تجربه . این آمرزیده ها هیچ چیزی را به هدر نداده اند . حتی رشته
کاغذهایی را هم که در بسته بندیهای آنروز پیدا کرده بوده اند در گوشه ای
از این انبار ذخیره کرده بودند که بدون آنها درست کردن آتش آسان نبود .
البته به یاد دارم که در آنزمان کتاب و دفترهای من را که دیگر نمیخواستم
جمع می کردند و می فروختند . ظاهرا در آنزمان سیستم جمع آوری زباله های
مفید بهتر بوده است که در روستا هم خریدار داشته است . اوایل برای سهولت
افروختن آتش به بیابان میرفتند و بوته جمع می کردند تا زمانی که سازمانی
بنام جنگلبانی مانع از این کار شد .
شب اول گرمای کرسی زیاد نبود ، البته فضای منزل هم سرد بود ولی روز
بعد که به انبار هیزم رفتم در گوشه ای دیگر توده ای از پوست بادام و گردو
دیدم و به یادم آمد که می گفتند آتش اینها گرمای فراوان دارد . از همینها
هم استفاده کردم با همان روشی که از والدین یاد گرفته بودم . اینبار آتش
تا دو شب دوام آورد . باید دلیل علمی این تفاوت حرارت در چیزهای مختلف
را جویا شوم .
آماده کردن آتش کرسی تقریبا نیم ساعت وقت لازم دارد ولی نمیدانم چرا
کار سختی جلوه می کند و ما آنروزها آنرا کار شاقی میدانستیم و حالا هم
آنرا نشان عقب افتادگی میدانیم . حال دیگر برای گرم کردن منازل از گاز و
برق استفاده میشود . و در دنیای پیشرفته در حال ایجاد ساختمانهایی هستند
که با بهره برداری از دمای عمق زمین و مهندسیهای حساب شده ، بدون استفاده
از هر نوع انرژی غیر طبیعی که به محیط زیست لطمه بزند ، دمای منازل و
سایر اماکن را در تابستان و زمستان در درجه حرارت مطلوب نگهمیدارند .
منهم در اینجا بخاریهای گازی دارم که فضای اتاقها را گرم می کند ولی زیر
کرسی نشستن حال و هوای دیگری دارد و بچه ها هم ، البته اگر برایشان آماده
شده باشد ، دوست دارند .
حسن دیگری هم که این کرسی دارد اینست که اگر تنها نشسته باشی و روی
تشکی کاملا نرم با پشتی مناسب که از نظرارگونولوژی ( اندام شناسی ) بدن
مشکل سلامتی ایجاد نکند ، نگاهت به بالا متمایل می شود و به فکر فرو
میروی . همان کاری که لازمش داریم برای شناخت بهتر خودمان و محیط
اطرافمان و بالاخره آنچه و یا آنکس که موجب همه این چیزها شده . برای
اینکه تا آنرا پیدا نکنیم همیشه گرفتار کسانی میشویم که از آتشمان و فکر
بکرهای افراد برجسته مان سوء استفاده می کنند و ما را گرفتار امیال خود .
یک حسن دیگر آن هم زمانیست که تنها نباشیم و چند نفر دور کرسی می
نشینیم و صحبت می کنیم . مخصوصا اگر صحبتها هدایت شود به سمتی که حل
مسائل موجودمان را شامل شود . این را مقایسه کنید با زمانی که هر یک روی
مبلی می نشینیم که طوری چیده شده اند که همه نگاهشان به تلویزیون باشد و
آنوقت تلویزیون است که نظراتش را بر ما دیکته می کند . آن دیگر بستگی
دارد به اینکه کنترل آن تلویزیون در دست چه کسی باشد . البته تلویزیون هم
میتواند برنامه های مفید داشته باشد ولی بهتر است اتاقش مخصوص باشد تا
هرکس خواست برنامه مورد نظرش را ببیند و مانع ارتباط گفتاری خانواده که
بسیار مفید است نشود .
فکر ایجاد آتشکده زمانی به ذهنم رسید که در باره سختی آماده کردن
آتش مخصوصا برای سالمندان می اندیشیدم و همچنین دود مزاحم آن و سایر
مشکلاتی که همراه دارد . با ایده گرفتن از روش تهیه کردن غذاهای نذری که
یکجا پخت می شود و میتوانند همه روستا را تغذیه کنند با خود گفتم چرا
محلی مناسب برای تهیه آتش نباشد و یک سیستم مناسب برای توزیع این آتش
برای همه ؟ تازه حالا فکر می کنم این محل آتشکده میشود آشپزخانه هم باشد
. آره چه اشکال دارد که در هر محل یک آشپزخانه عمومی هم باشد تا با نظارت
کامل بهداشتی ، غذای همه مردم تهیه و توزیع شود ؟! آخر بسیاری از مسائل
مربوط به سلامتی ما از همین غذاهایی است که میخوریم . اینکه میزان مرگ و
میر ما بالا رفته یکی از علتهاش بد خوری است . نوع خوراک و طرز پخت آن
ارتباط مستقیم دارد با سلامتی ما . همین دیروز کمی از خورش نذری را خوردم
که همسایه از مسجد برام آورده بود ، نمیدانم گوشت آن چی بود که با اینکه
کاملا پخته شده بود مثل پلاستیک زیر دندان میماند و پر بود از چربیهایی
که می شنویم هر روز چند نفر از مردم را به گورستانها می کشانند .
آری آتشکده باضافه آشپز خانه بهداشتی بسیار مناسب است . بشرط واجب
اینکه هر وقت زیر کرسی نشستیم از فکر نظارت مستمر بر نحوه تهیه غذا غافل
نشویم تا نکند از اینهم کسانی سوء استفاده کنند . آری اگر نظارت همگانی
نباشد هر کس ممکن است در هر شغل و مکانی منحرف شود . حتی بهترین آدمها
اگر ببینند که لازم نیست به کسی پاسخگو باشند زود گول میخورند و منحرف
میشوند . بهمین خاطر است که دور کرسی نشستن و بحث و تبادل نظر در مورد
مسائل مختلف را واجب میدانم .

Tuesday 6 December 2011

وانشان در عزای مضاعف

وانشان مثل همیشه در دهه اول ماه محرم حال و هوای دیگری دارد . صدای
ناله های بلند گوهای مساجد همه فضای روستا را در بر می گیرد و دیگر از آن
سکوت آرامبخش خبری نیست . هر روز بلند گوها با اذان صبح سکوت را می شکنند
و در ادامه ، پس از مدتی دعاهای مخصوص صبح شروع میشود . ظاهرا نماز صبح
در مسجد برگزار نمیشود چرا که معدود پیره مردان و پیره زنان جرات راه
رفتن در کوچه یخ زده نزدیک مسجد محل را ندارند . آخر دو سه سالی هست که
جوی آب کوچه را خراب کرده اند که کوچه ها را سنگفرش کنند ولی این قسمت
بصورت نیمه مخروبه رها شده و گودی شیبداری را که قبلا بجای جوی آب با سنگ
صاف درست کرده بودند ، بعد از اینکه سنگفرشها را یکبار کنده بودند بهمان
حالت مانده اند و با عبور ماشین و موتورسیکلت آب آن به اطراف می پاشد و
سطح کوچه را یخ می پوشاند و بسیار خطرناک میشود .
یکبار نوشته بودم که یک راس گاو بطور خطرناکی سر خورد ، البته آنروز
یخبندان نبود و خوشبختانه در این ایام یخبندان احشام در کوچه ها رفت و
آمد ندارند . ولی دو روز پیش ناله هایی نظرم را جلب کرد . به داخل کوچه
نگاه کردم دیدم پیره زن بیچاره افتاده توی کوچه و آه و ناله میکند .
گفتند ترک موتور بچه اش بوده که موتور روی همان سنگها سر می خورد و پیره
زن بد جوری به زمین می خورد . پیره زن دیگری هم غرغرکنان می رفت و نفرین
نثار کسانی می کرد که کوچه را به این حال رها کرده اند.
بهر حال داشتم می گفتم که کمی پس از روشن شدن هوا نوای جانسوز دعای
صبح که ظاهرا برنامه ضبط شده است فضا را پر می کند . پس از کمی استراحت
نزدیک اذان ظهر دوباره بلند گوها کنترل فضا را بدست می گیرند و تقریبا تا
شب ادامه پیدا می کند تا بعد از نماز شب و صرف شام نذری . زمان صرف شام
معمولا صدای متولیان می آید که موضوعات خود را مطرح می کنند که برای
تکمیل مسجد و آشپزخانه آن احتیاج به پول دارند . با اینکه یکی از گوشهای
من این روزها بسته است صحبتهای آنها را متوجه می شوم و از جمله متوجه شدم
که هر شب برای شام تعداد زیادی هم از گلپایگان تشریف می آورند . دیروز از
یکی از دوستان که در گلپایگان زندگی می کند و او هم در تصدی یکی از مساجد
آنجا و نذریها دست دارد سوال کردم مگر در گلپایگان چطور است که اینها
برای شام به وانشان می آیند ؟ ایشان می گفتند آنجا سخت شام گیر می آید و
بهمین جهت سر تقسیم شام گاهی جنگ و جدال هم می شود .
به اصل مطلب برگردم که عزای مضاعف است . من دو روز قبل ار تاسوعا وارد
وانشان شدم . ورودم با مراسم سوم فوت یکی از بستگان مواجه شد و در همان
مجلس هم عنوان شد که خانم جوان دیگری هم دنیا را وداع گفته و پس از مجلس
مراسم تشییع جنازه شروع می شود و بهمین جهت اعلام شد که آنروز مراسم
تعزیه بر گزار نمیشود و تعزیه را شب برگزار می کنند . فردای آن روز هم
مراسم سوم این خانم جوان تعزیه را تحت تاثیر قرار داد و بلا فاصله پس از
آن خبر درگذشت سومین خانم اعلام شد که او هم تقریبا جوان بوده . روز
عاشورا هم پس از اینکه دسته های عزادار ناهار صرف کردند به مراسم ختم این
خانم رفتیم . این است که می گویم امسال وانشان با عزای مضاعف روبرو بود .
تازه از مسجد که برگشتیم یکی از دوستان اعلام می کرد که غذا در مسجد زیاد
آمده و دعوت می کرد که ظرف ببرند غذا بیاورند و عزای غذای مانده را گرفته
بودند .
حال که دارم این مطلب را می نویسم صدای مراسم شام غریبان می آید . من
که با مشکلی که برای گوشم ایجاد شده نمیتوانم در سرما بیرون بروم ، با
نزدیک شدن صدا از پنجره کوچه را نگاه کردم . دوتا دسته پانزده نفری از
جوانان کم سن و سال بودند که هر یک دور یک تیکه پارچه سفید چهار گوش را
گرفته بودند که چند نفر از آنان هم شمع در دست داشتند و به نوبت می
نشستند و نوحه می خواندند : چه کنم چه چاره سازم که حسین کفن ندارد ...
پانزده نفر خانم هم دنبال این دو گروه حرکت می کردند . البته که وانشان
این تعداد جوان ندارد ولی روزهای تعطیل مهاجرین بر می گردند و روستا شلوغ
می شود . در یکی از نوشته های قبل گفته بودم که میزان مرگ و میر در جامعه
کوچک وانشانیها افزایش یافته ، فکر میکنم اوایل سال بود که در عرض تقریبا
یک ماه پنج نفر از دنیا رفته بودند . این بار در این چهار یا پنج روز سه
نفر از تعداد وانشانیها کم شد . با توجه به اینکه این روزها دیگر کسی هم
بچه نمی آورد بعید نیست که چند سال دیگر کسی برای عزاداری نماند !