وانشان

وانشان

Tuesday, 20 December 2011

وانشان ساکت ، تهران قاتل

هوای دود آلود تهران این توفیق اجباری را نصیب من می کند تا هر وقت فرصتی پیش آید خود را به وانشان برسانم . آنان که زمان جنگ را بخاطر دارند می دانند که آنروزها بسیاری از وانشانیهای مقیم تهران و اصفهان هر گاه موشک پرانیهای عراق شروع می شد ، خانواده ها ی خود را به اینجا منتقل می کردند . بسیاری از خانه های قدیمی روستا برای همین منظور بازسازی شدند . ولی بعد از جنگ دوباره فراموش شدند . امروز که اخبار مربوط به تلفات هوای مسموم تهران را می خواندم متوجه شدم که مرگ ومیر ناشی از هوای آلوده بیشتر از تعداد کشته شدگان در بمبارانها و موشک اندازیهای زمان جنگ است . لیکن چون این نوع کشتار بدون سرو صداست ، کسی را وادار به ترک شهر نمی کند . البته تلفات هوای مسموم به مراتب بیشتر از آن بمبارانهاست ، چرا که تعداد مجروحین بمبارانها بسیار محدود بود . ولی هوای مسموم، کلیه ساکنین شهر را مبتلا می کند به انواع مختلف بیماریها و شاید اغراق نباشد اگر بگوییم که هر روز زندگی در آن هوا یعنی کم شدن حد اقل یکماه از طول عمر همه .  

    بهرحال شرائط  اینگونه است که مردم مجبورند خود را تسلیم این مرگ تدریجی نمایند . منهم پس از اتمام تعطیلاتم مجبورم دوباره برگردم و بعید است که هوا بهتر از این بشود . وانشان اما این روزها غرق در سکوت است . دیگر ناله های بلند گوهای دوران عزاداری تمام شده است . موذنان که اذان گفتند ، دیگر سکوت کامل برقرار می گردد . البته مدت زمان اذان گویی کمی طولانی تر از معمول است چرا که در این روستای کوچک و بی جمعیت معمولا چهار نفر اذان می گویند و برای اینکه صدایشان درهم نپیچد ، هر کدام با کمی فاصله شروع می کنند . حتما هر چهار نفر دوست دارند صدایشان شنیده شود مخصوصا که بلندگوها ی اکودار امروزی آنانرا خوش آواز تر هم جلوه میدهد . بخاطر دارم آنزمان که  بچه بودم اذان می گفتم و بسیار هم از آن احساس لذت داشتم . در ماههای رمضان هم بالای پشت بام دعای سحر می خواندم . البته آنروزها بلند گو نبود ولی صدای ما در دل شب طنین خاصی داشت . آنروزها البته تعداد موذن ها و سحری خوانها بیشتر بود . منهم همیشه مجبور بودم با آن خدا بیامرز همسایه تنظیم کنم که صداهامون درهم نشود . آن خدا بیامرز چهچهه های خوبی داشت و دعا ها را هم حفظ کرده بود ولی من میبایست از روی جزوه دعا میخواندم . هوا هم که تاریک بود ، یکی از آن چراغهای معروف به چراغ انگلیسی را با خودم به پشت بام می بردم و در آنحالت ، یکدست چراغ و یکدست جزوه ، صدا درست در نمی آمد ، مخصوصا هر وقت هوا سرد بود  با لرزه هم همراه بود ، و مجبور میشدم برای گرم شدن چراغ را بخودم بچسبانم . این " چراغ انگلیسی " از خیلی قدیمها در ایران کاربرد داشته وهیچ خانه ای بدون آن نبوده !  منهم دو تا از آن قدیمیهایش را نگهداشته ام که هنوز هم در ایران کار می کنند .  البته امروزه به برکت بلندگوها و دستگاههای صوتی ژاپنی و بدل های چینی آنها ، دیگر لازم نیست انگلیسی ها چراغ دعا خواندن برای ما بسازند . هم ما همه دعاهایمان را از بر کرده ایم و هم صنایعی مانند چراغسازی دیگر برای انگلیسی ها نمی صرفد ، چرا که هم هوایشان را آلوده می کند و هم سود زیادی ندارد .اگر هم یک وقت بخواهند ما را تحریم کنند ، خودمان میتوانیم چراغ موشی بسازیم و نمیتوانند به اسم تحریم چراغشان را چند برابر قیمت بطور قاچاقی به ما بفروشند ! آری آنروزها را که بخاطر می آرم به این آقایان هم حق میدهم که مشتاق باشند صدایشان شنیده شود .

      حال که به اینجا کشید ، یک خاطره هم در مورد اذان گویی تعریف کنم : کلاس دوم ابتدایی بودم که وسط یکی از ساعات کلاس ، معلم کلاس پنجمیها آمد کلاس ما و با آن لهجه گلپایگانی گفت " کی اذون بلده ؟ ! " بچه ها به من اشاره کردند و او از من خواست با او بروم . برای رفتن به کلاس پنجم میبایست از وسط کلاس سوم می گذشتیم . کلاس سوم آنروز بیش از سی نفر بودند ولی کلاس پنجم تقریبا بیست محصل داشت . ( مقایسه کنید با امروز که اصلا در این روستا کلاسی وجود ندارد و مدرسه ها تعطیل و تخریب شده اند ! ) وارد کلاس که شدم دیدم یکی از دانش آموزان آن کلاس خیلی مغموم پای تخته ایستاده و معلم از من خواست اذان بگویم و من چنین کردم . بیچاره آن محصل پسر خوش اخلاق و خوش قلبی بود و با اینکه پسر یکی از خانواده های سرشناس و با نفوذ آنزمان بود که هنوز بعضی ها ادعای خان بازی داشتند ، این پسر خیلی افتاده و خوشرو بود و من از دور دوستش داشتم . پس از پایان اذان معلم آن کلاس از من خواست به روی او تف بیاندازم و من بسیار اکراه داشتم . من را تهدید کرد ولی در آن حالت من اصلا  در آن فضا ، آب دهنم خشک شده بود و اگر هم میخواستم آن کار را بکنم آب دهن نداشتم . بعد چوبی را که آنروزها هر معلم با خود داشت ، داد به دست من و گفت " چهار تا بزن کف دشتش و اگر محکم نزنی خودتا می زنم !" منهم چاره ای ندیدم جز زدن . ولی محکم نزدم . مثل اینکه شکنجه گری در ایران از قدیم تدریس میشده ! محصلین آن کلاس هم همه ساکت نشسته بودند . فقط پسر عموی من که در آن کلاس بود خیلی خوشحال بنظر میرسید و قند تو دلش آب می کرد . بلاخره دستور خروج از کلاس داده شد . من  از وسط کلاس سوم میرفتم که معلم دو باره من را صدا کرد و دستش را آورد و چیزی گذاست کف دست من . گفت : " اینا برا خودت دفتر بخر . " نمیدانم چرا دل نگاه کردن به آن پول را نداشتم ، فقط فهمیدم سه عدد بود و فکر کردم سه تا دهشاهی باشد . این پول کف دست من ماند تا ظهر آنروز که تعطیل شدیم و ما را به صف کردند تا به منزل برویم . دم درب منزل که از صف خارج شدم دستم را باز کردم و دیدم سه تا یک ریالی هست . خیلی خوشحال شدم و رفتم با آب و تاب فراوان قصه را به مادرم گفتم . یادم نمیاد با آن پول چه کردم .  تا آنروز من آنقدر پول بخودم  ندیده بودم . من همیشه با جیب پر از کشمش و نخودچی و یا مغز گردو به مدرسه میرفتم و پول تو جیبی برای ما معنایی نداشت . گاهی هوس آب نبات میکردم ، یکی از همکلاسیهای من پسر خانواده ای بود که کشاورزی نداشتند و مثل من کشمش و مغز گردو نداشت و لی گاهی یک دهشاهی که نصف یک ریال بود داشت و با اون دهشاهی از من کشمش می خرید ، منهم با آن دهشاهی " آب نبات دراز " می خریدم!  

       باز هم خیلی حاشیه رفتم . داشتم می گفتم وانشان این روزها غرق در سکوت است و آرامش خاصی دارد . رفتم نانوایی نان بخرم دیدم غیر از دو نفر نانوا کسی نیست . آخر دوهفته پیش که همزمان با تعطیلات عاشورا بود ، یکساعت و نیم تو صف نان بودم ! پرسیدم چرا اینقدر خلوت ؟ نانوا گفت کسی توی روستا نیست که نان بخرد ! او که حدس میزد من یک بازنشسته هستم ، گفت " همه روستا را رها کرده اند و رفته اند ولی این روستا لااقل پانصد تا بازنشسته دارد ، چرا آنها نمیاند اینجا زندگی کنند ؟! " گفتم شاید هم بیشتر ولی امروزه دیگر بازنشستگی به معنای واقعی نیست . هرکس از کار اصلی بازنشسته میشود مجبور است یک یا دو کار دیگر هم پیشه کند تا امورش بگذرد ! کار هم که فقط در شهرها پیدا میشه !

    ولی این سکوت در دل شب با آن آسمان پر ستاره چقدر لذت بخش میبود اگر میتوانستم فراموش کنم که دیگرانی از جمله فرزندانم بلاجبار در آن هوای آلوده تهران مانده اند . امشب تنها باقیمانده گان آن طایفه بزرگ  "ملاباقر " در این روستا ، یعنی دو پسر عموی سالخورده  و مهربانم ، همراه با همسرانشان برای شب نشینی آمده بودند منزل ما . جای همه دوستان خالی . دور کرسی داغ نشستیم و از گذشته و حال گفتیم و شنیدیم . شب چره هم به یاد قدیم و به شکل قدیم خوردیم و لذت بردیم  . حیف که زمان سریع می گذرد و چند روز دیگر باید برگردم به آن شهر آدم کش . 

No comments:

Post a Comment