وانشان

وانشان

Monday 28 January 2013

خاطرات من و جبهه ( 8 ) د

دیدن حسین آقا و خاطره های حکومت نظامی

 

     از آنجا که بدون پشه بند نمیشد شب خوابید و از ارائۀ وسایل خواب توسط ارتش هم خبری نبود مجبور شدم مرخصی بگیرم برم اندیمشک برای خرید پشه بند و باطری . رفتن و برگشتن از شهر هم مشکل است و هم مخاطره آمیز . چند روزی بهمین منوال گذشت . نعمت دائما چشم براه عوضش و منهم منتظر حسین آقا که بیاد و بعد از اینکه در باره  اوضاع و کار تانکها توجیه بشم به مرخصی انتقالی بروم . روزها را اغلب به نوشتن میگذرانم و در موقع شام و نهار به درد دلهای نعمت گوش میدم . تا اینکه یک روز صبح ، نعمت که بیرون آلونک ایستاده بود صدا زد : " پیره مرد پیداش شد ! " با تعریفهایی که از نعمت در بارۀ حسین آقا شنیده بودم فهمیدم منظورش اونه . نعمت گفته بود : " حالا اگر کاپیتان را ببینی دیگه اون کاپیتان قبلی نیست ! بلا نسبت شما دیگه شکل آدم را نداره ! این چند سال اینجا مثل خر کار کرده و حالا هیچ پیدا نیست ! اون انبار هم تحولش بوده ! " منهم بلند شدم و بیرون رفتم . از دوران انقلاب تا بحال حسین آقا را ندیده بودم . نگاه کردم دیدم از اون دورا داره میاد . برق آفتاب در وسط سرش منعکس بود . و باقی سر و صورت و سینه اش را موهای سفید پوشانده بود ولی خندان بود . ژولیده و خندان . نزدیکتر که آمد به شوخی صدا زدم برگرد برو اینجا دیگه جات نیست . و اون خندان به راهش ادامه میداد . حتما توی دلش فکر میکرد که حالا من ازش دلخورم چون بجای او به اینجا منتقل شده ام . آخه  پس از پایان دوره آموزشی ما را بر اساس نمره امتحانات تقسیم کردند و من که اسمم بالای لیست بود تهران را انتخاب کرده بودم و بقیه هم بر اساس نمره به ترتیب جاهایی را که میشد انتخاب کردند . او هم به لشکر 16 افتاد .

     به سنگر که رسید بعد از سلام و احوالپرسی و روبوسی کمی صحبت از گذشته ها کردیم . تو اون هوای گرم ، زیر لباس نظامی بلیز سیاه ضخیمی پوشیده بود . اگر چه ماه محرم بود ولی از اینکه شنیده بودم با شنیدن خبر بیماری پدرش به مرخصی رفته بوده مشکوک شدم و علت سیاه پوشیدنش را پرسیدم . گفت : " پدرم فوت کرده ! " بعد از تسلیت گویی و اظهار همدردی از علت فوت او سئوال کردم . گفت : " بمن گفتند پدرم بد حال است ؛ به مرخصی رفتم . رسیدم اونجا گفتند مرده ! تنهایی رفته بوده حمام توی حمام نمره بوده ، اونجا سکته میکنه و میمیره ! اونروز همینکه می بینند دیر کرده همه کوچه و خیابونها را می گردند ؛ پلیس را خبر می کنند بعد میرند توی حمام از بالای در نگاه می کنند می بینند اونجا افتاده ! من که رسیدم دیگه کارهای دفنش تمام شده بود . بیچاره آرزو داشت که من به تهران منتقل بشم ولی زنده نموند که خبر انتقالم را بشنوه . خیلی باهم دوست بودیم . باش همیشه شوخی می کردم . کلۀ کچلم را میزدم به سر بی موش و می گفتم کچل! و اون می گفت اذیت نکن پسر ! "  پدر و مادرش را زمان دانشجویی دیده بودم . خیلی مهربان و با محبت بودند .

     حسین آقا روزها دنبال کارهای تسویه حسابش بود . قیافۀ شاد و خندانش در مواجهه با افراد گروهان کسی را متوجه فوت پدرش نمی کرد و اغلب بعلت انتقالش از او شیرینی میخواستند . تا خودش یا من و همسنگریها خبر فوت پدرش را به کسی نمیدادیم کسی در مورد سیاه پوشیدنش سئوال نمی کرد . و بعد از اینهم که تقریبا همه فهمیدند کسی به این فکر نیفتاد که همانطور که رسم بوده در مسجد صحرایی مراسم بگیرند . فقط چند روز بعد که یکی از دوستان نزدیکش بنام هیبت که میگفتند : " آدم مومن و حزب الهی هست ، ولی نه مثل دیگر حزب الهی ها که ایجاد درد سر می کنند ،" از مرخصی برگشت به او پیشنهاد کرد که مجلس ختمی بخاطر فوت پدرش ترتیب دهد . ولی جواب داد : " نه ، نمیخواد! حوصله اش را ندارم ! " آخر حسین آقا کمی هم خجالتی هست و نگران این بود که ممکن است نتواند در اینجور مراسم آنگونه که لازم است ظاهر شود . و هیبت هم دیگر حرفش را نزد .

     شبها را معمولا با صحبت از گذشته ها میگذرانیم . شب اول که با حسین آقا بودم صحبت از انقلاب شد و آنچه تا حالا گذشته . از طرز فکر او در مورد انقلاب و آنچه تا حالا اتفاق افتاده خبری نداشتم . یادم می آد آخرین باری که با هم صحبت کرده بودیم در زمان حکومت نظامی دوران انقلاب بود که تیپ همدان قسمتی از نیروهای حکومت نظامی را تشکیل میداد . او هم آنروزها به تهران آمده بود و بخاطر کارش در تعمیر و نگهداری آن تیپ ، گاهی اوقات برای کار به ما سر میزد . آنروزها که من با تعدادی دوستان در فکر تشکیلات ضد کودتا بودیم ، نظر باینکه او امکان تماس با فرماندهان و خدمه های تانکها را داشت ، از او هم در مورد کمک و یا معرفی کسانی در تیپ که مایل به همکاری باشند بطور سربسته سئوالکی کردم و تا آنجا که بخاطر دارم جواب درست حسابی نداد و منهم دیگر دنبالش را نگرفتم .

    از انقلاب و اینکه رژیم شاه واقعا بدرد نمیخورد و مضر بود و میبایست از بین میرفت صحبت کردم و اینکه فقط در سایۀ آزادی واقعی است که ملت میتواند رشد کند . بعد در باره وقایع بعد از انقلاب و دسایس دشمنان که برای نیل به اهدافشان اول نقشۀ صلب آزادیها را می کشند تا در سایۀ سکوت عمومی بتوانند نقشه های خودشان را پیاده کنند و از آنچه گذشت تا به جنگ و زورآزماییها کشید صحبت شد . ظاهرا این حرفها براش تازه گی داشت و جالب بود . اینطور فهمیدم که او در جریان انقلاب بی تفاوت بوده و حکومت بعد از انقلاب را هم بعنوان یک واقعیت پذیرفته و از آن پس هم تبلیغات گروه غالب را پذیرا بوده است . 

Tuesday 15 January 2013

Fwd: خاطرات من و جبهه ( 7 ) ا

 

اولین شب در منطقه

      در گروهان عده ای منتظر آمدن عوضهایشان بودند ، یعنی کسانی که برابر دستور ارتش از شاغلین در شهرها به منطقه منتقل شده بودند که جایگزین  پرسنل موجود شوند ، و با دیدن من خوشحال شدند. من اولین عوض بودم . جلوی به اصطلاح دفتر گروهان پیاده شدم چند افسر و درجه دار آنجا بودند. بعد از سلام و احوال پرسی هر کدام ضمن خیر مقدم سعی داشتند به من بفهمانند که اینجا آنقدرها هم بد نیست.

    کسی که من به عنوان عوض او به اینجا منتقل شده ام یکی از دوستان هم دوره ایم هست که حسین آقا صداش می کردم در اینجا معروف به کاپیتان است. در باره او سوال کردم گفتند رفته مرخصی . یکی از درجه داران  استواری است که به عنوان هم خرج حسین آقا به من معرفی شد . این درجه دار که اسمش نعمت است ظاهرا جوان به نظر آمد ولی از موی سر چیزی براش باقی نمانده است . بعدا معلوم شد که او هم، هم سن خودم است. با دیگران خداحافظی کردم و با نعمت به سنگرش رفتم. سنگر در منتهی الیه محوطه وسیعی که با خاکریز محاصره شده بود قرار داشت. اتاقکی سه در دو که دیوارهای آن را خودشان با آجر و گل ساخته بودند . از هر طرف سوراخی را به عنوان پنجره باقی گذاشته بودند سقف آن را با چوب و تخته پوشانده و روی آن خاک ریخته بودند. کف آن را با چند پتوی سربازی پوشانده بودند . یک سماور نفتی که به جای طلقش یک تیکه کاغذ نمدار می چسبانند ، یک کلمن آب ، یک چراغ علاءالدین ، یک چراغ انگلیسی کوچک ، یک جا یخی ، دو عدد قابلمۀ بی در و یک ماهی تابه دسته شکسته ، یک قوری و سه عدد استکان موجودی داخل سنگر را تشکیل می دهند و یک کولر دستی رو میزی هم در یکی از پنجره ها ی دیوار که بهمین منظور جاسازی شده بود قراردارد. در کنار اتاقک و در داخل گودی که به وسیله ی بولدوزر ایجاد شده کامیون کهنه ی روسی قراردارد که نعمت گفت: " رده پنجی هست ( یعنی اینجا قابل تعمیر نیست و باید به کارخانه بر گردد ) ؛ مال سالهای اطراف چهل و پنج ، ولی در جابه جایی ها به کار میاد. و تو زمستان هم که باران به داخل سنگر می یاد می ریم توی این کامیون زندگی می کنیم . "  در ده قدمی اتاقک ، به عمق یک متر و عرض پنجاه سانتیمتر و به طول دو ونیم متر سنگری کنده اند که روی آن را با تخته پوشانده و خاک ریخته اند. نعمت می گوید که در موقع بمباران هوایی دشمن از آن استفاده می کنیم و اگر بمبها مستقیما روی آن نریزند از ترکش و موج انفجار در امانیم . نعمت گفت توپ دور برد عراق هم به اینجا می رسد. او گفت محل این آلونک قبلا سنگر عراقی ها بوده و در بین آلونک های موجود در این گروهان این بهترین و مطمئن ترین است. فقط زمستان آب توش پر می شه و باید فکری به حالش بکنید. نعمت گفت " کاپیتان بیست روزیست که به مرخصی رفته ؛ خبر داده بودند که پدرش مریض شده. امیدوارم که اتفاق بدی براش نیافتاده باشه. " نعمت هم جزو انتقالیهاست و منتظر عوضش هست . هوا دیگر تاریک شده بود شام خوردیم و نعمت سعی داشت ضمن صحبتهایش من را در مورد این محیط توجیه کند. دلش پر بود و با حرارت صحبت می کرد. طوری نشسته بود که چشمهاش به طرف در سنگر باشد چراغ قوه اش هم در دستش بود . در موقع صحبت نگاهش به در بود و گاه گاه چراغ قوه اش را روشن می کرد و توی در را روشن کرده  دنبال جنبنده ها می کرد و هر وقت مطمئن می شد قورباغه هست یا سوسک خیالش راحت می شد. به من گفت " می بخشید اگر من همش چشمهام به در است ، چیزی نیست ، بعضی وقتها عقربها می آیند اینجا، دیشت دو تا عقرب بزرگ سیاه رنگ اینجا کشتم. اگر کسی را نیش بزنند دردم می کشند. " او صحبت از طوفان و گردبادهای شدید کرد و گفت " همین امروز قبل از اینکه شما بیایید گردباد شدیدی اومد و تمام بساط ما را به هم ریخت. چشم دیگر جایی را نمی دید. سه بار کف این آلونک را جارو زدم تا به این شکل درآمده. " در این شب من به یکی از عوامل مهم عقب ماندگی انسانهای صحرا نشین و فقیر پی بردم . اینگونه افراد از آنجا که بیشتر وقتشان را به مقابله با خطرات لحظه ای پیش رو و نیازهای آنی خود مشغولند ، فرصت پیدا نمیکنند که به برنامه های دراز مدت خود فکر کنند . مگر اینکه کسی راهنمایشان شود و آنانرا به تلاش برای زندگی بهتر وادارد .

      از اوضاع گروهان از او سوال کردم گفت : "هیچی، خبری نیست ، کسی به کسی نیست ، ارتش دیگه ارتش نیست ، فقط اسمش مونده . " او گفت: " اینجا کار زیادی نداریم بعضی وقتها اگر تانکی خراب بشه به ما مراجعه می کنند . تانکها هم زیاد نیستند تیپ ما هم دیگه چیزی ازش نمانده و ازش دیگه زیاد در حمله ها استفاده نمی شه ، فقط خط نگهدار است. ما سختیها کشیده ایم ، بدبختیها دیده ایم ، در موقع حمله یهو خبر می دند که تانکها خراب شده اند تعمیرکارها بیاند جلو ! می گیم بابا چرا دیروز خراب نبودند فقط زمان حمله خراب می شند؟! اون اول ها تجربه نبود ، مکانیک ها را سوار می کردند می بردند جلو . یک بار یک توپ خورد و چندتا مکانیک را کشت. " پرسیدم حالا در موقع حمله چه می کنند؟ گفت حالا هم همینطوره !! گفتم پس تجربه چی شد؟ گفت واله حساب کتاب در کار نیست.

    شام خوردیم و بعد از شام نعمت انگور آورد بخوریم. گفت این انگورهای ترش اهدایی مردم همدان است. یک جعبه انگور تازه گیها به آنها داده بودند مقداری را که توی یخدان جا می گرفته برداشته بودند و باقیش توی جعبه مونده بود. فرداش که سری به جعبه زدم دیدم همش گندیده بود مجبور شدیم بریزیم توی بیابان که خوراک گاوها بشند. بعد از مدتی صحبت و درد و دل ، وقت خواب رسید نعمت گفت حدود ساعت ده برق خاموش می شه. برق اینجا از یک موتور برق کوچک تامین می شه که از زمان تاریکی تا ده شب روشن است و ظهرها هم از ساعت دوازده تا نزدیک چهاربعدازظهر بخاطر کولرها روشن می شود. بدون کولر نمیشه یک لحظه تو این آلونکها موند .

     محل خواب بیرون بود چون تو روز بیرون را درست ندیده بودم شب هیچ جا رو بلد نبودم. چراغ قوه ام هم باطریش خیلی ضعیف بود و جایی را روشن نمی کرد. روز قبل که می خواستم در اندیمشک باطری بخرم چون باطری دو تومانی را بیست تومان می فروختند حاضر نشدم بخرم ولی حالا پشیمانم . بالاخره نعمت با چراغ قوه ی خودش تا آنجا که ممکن بود راهنمایی کرد . بیرون چهار عدد تخت خواب است که هر کس خودش آنها را با تکه های فلز و چوب درست کرده بوده . نعمت گفت غیر از کاپیتان دو نفر دیگر به نام های سلماس و ناصر با ما هستند که رفتند مرخصی. من از وسایل خواب فقط یک ملافه برداشته بودم چون شنیده بودم که در اینجا وسایل خواب می دند ؛ ولی دیدم خبری نیست . آن شب نعمت کیسه خواب حسین آقا را برای من آورد و خودش هم پتویی را روی یک تخت انداخت و پشه بندش را روی آن بست و خوابید . هوا هم سرشب گرم بود و فقط یک ملافه برای خوابیدن کافی بود . منم کیسه خواب حسین آقا را انداختم روی تخت و ملافه را هم به دور خودم پیچیدم و خوابیدم . خوابیدن همانا و هجوم پشه ها همان ! شاید تا صبح روی هم رفته بیش از یک ساعت خوابم نبرد و تا صبح کلافه شدم . نعمت هم منتظر عوضش هست و از امروز صبح چشماش به طرف جاده .  

Friday 11 January 2013

خاطرات من و جبهه ( 6 ) ا

از اندیمشک تا منطقه

     در ستاد لشکر در قزوین به من گفته بودند به اندیمشک که رسیدید اتوبوسهای سرویس لشکر در ایستگاه هستند و فقط به راننده بگو می خوام به گردان نگهداری برم. و او خودش در محل تو را پیاده می کند. به محض آنکه وارد میدان جلوی راه آهن اندیمشک شدم راننده های سواری و مینی بوس های کرایه ای همه جار می زدند " پل کرخه " ولی من که در فکر سرویس لشکر بودم به آنها توجهی نکردم. جلوتر رفتم چندتا مینی بوس ایستاده بودند که روی آنها نوشته شده بود صلواتی. اثری از سرویس لشکر نبود از چند نفر نظامی سوال کردم همه اظهار بی اطلاعی می کردند. از دژبان راه آهن سوال کردم گفتند سرویس فقط عصر حدود ساعتهای چهار و پنج هست. حالا دیگه اون سواری ها و مینی بوس های کرایه ای هم که هنگام ورود قطار آمده بودند رفته بودند. از مینی بوس صلواتی که راننده اش یک سرباز وظیفه بود سوال کردم شما کجا می رید؟  گفت: حالا که هیچ جا. دیگر ایستادن در اونجا سودی نداشت. ساکها را به دوش گرفتم و به طرف داخل شهر حرکت کردم. سر چهارراه که رسیدم راننده یک سواری گفت " پل کرخه. " من خوشحال شدم و سوار شدم. من اولین مسافرش بودم ؛ تا خروجی شهر رفت و دور زد . هر نظامی را که می دید، جار می زد " پل ، کرخه . " دو سه بار حیابان را دور زد تا یک نفر دیگر سوار شد.

    هوای داخل سواری خیلی گرم بود. یک دفعه دیدم نظر راننده و اون مسافر به یک طرف جلب شد و هر دو گفتند "بدبختها!!" من ندیدمشان اما آن دو صحبت از یک زن و مرد نابینا می کردند که سربازی دست آنها را گرفته بوده . راننده گفت این دوتا بیچاره هر دو کور هستند چهار پنج روز است هر روز سر پل کرخه می ایستند که بلکه پسرشان را که سرباز است ببینند. خلاصه بعد از چند بار دور زدن مسافرش تکمیل شد و به سوی پل حرکت کرد.

     این اولین بار بود که از این مسیر به طرف جبهه می رفتم. و همه جا برام ناشناخته بود . سر پل کرخه رسیدیم ؛ خودروهای شخصی از اینجا جلوتر نمی توانستند بروند و پیاده شدم . ساکها را به دوش گرفتم و حرکت کردم . اینجا هم صفی از نظامیان که بیشتر سربازان وظیفه بودند تشکیل شده بود و با کمال تعجب دیدم دارند وسایل شخصی را بازرسی می کنند و به طعنه گفتم می خواهند که اسلحه با خود به جبهه نبرند؟! ولی به جهت دقت زیادی که در تفحص به کار می بردند، مثلا دیدم که کیسه پلاستیکی محتوی تخمه یکی از سربازان را چندین بار زیر و رو کرد ، فهمیدم که موضوع چیز دیگری است و به یادم آمد که قبلا شنیده بودم که در بعضی جاها مواد مخدر شیوع پیدا کرده است . نوبت بازدید من که رسید از سرباز سوال کردم که موضوع چیه؟ گفت: دنبال مواد مخدر می گردیم. بعد ادامه داد که هر روز چند فقره هم پیدا می کنیم. ساکهای من را یک نگاه سطحی کرد و گفت بفرمایید. سربازی دیگر مسئول بازدید بدنی بود او هم دستی به سر تا پای من کشید و بازدید تمام شد.

    از دژبان  سوال کردم محل استقرار گردان نگهداری لشکر شانزده کجاست؟ با اشاره گفت از اون تپه اونور پل که رد شدی پشت مینی بوس های صلواتی ، آنجا پشتیبانی است. البته منظورش این بود که پیاده می شود برم، اگر چه راه کوتاهی نبود. در همین حال یک وانت تویوتا با دو سرباز سرنشین رسیدند . دژبان به سرباز راننده گفت جناب سروان تازه آمدند اینجا نا واردند می خواند برند پشتیبانی اون طرف ایستگاه مینی بوسهای صلواتی، تا اونجا ببریدشون. سوار شدم و از روی پل فلزی عبور کردیم از تپه ها هم گذشتیم . اطراف را نگاه می کردم که ایستگاه مینی بوس ها را ببینم ، هر چی رفتیم مینی بوسی در آن حوالی ندیدم. حدود چهار پنج کیلومتر رفتیم جلو محل استقرار گروهی نظامی رسیدیم سرباز توقف کرد و گفت باید اینجا باشد. پیاده شدم از نگهبان پرسیدم اینجا گردان نگهداری لشکر شانزده است؟ گفت نه اینجا مربوط به تیپ شیراز است. خیلی تشنه شده بودم از کلمن این سرباز دو لیوان آب خوردم سرباز گفت باید برگردی عقب تر آنجا مستقرند. مینی بوسی صلواتی به رانندگی یک سرباز خواست از این قسمت خارج شود من سوار شدم. راننده گفت آن محل را می دانم حدود دو کیلومتر به عقب برگشتم آنجا سرباز توقف کرد و من پیاده شدم. کمی پیاده رفتم ؛ خودروهای مختلف در فواصل زیاد مستقر بودند ولی کسی به چشم نمی خورد . اتفاقی سربازی سوار بر کامیون ایفا می خواست خارج بشه دست بلند کردم ایستاد. سوال کردم گردان نگهداری کجاست؟ گفت منم می خوام برم همونجاها بیایید بالا بریم. خوشحال شدم و سوار شدم . حدود یک کیلومتر به طرف جلو رفتیم و پیچید به طرف بیابان . حدود پانصد متری محل استقرارد گردان پیاده شدم. به دفتر گردان راهنمایی شدم . چون اون روز موقع معرفی افراد منتقله بود با ورود من به دفتر همه متوجه شدند من یکی از آنها هستم . بعد از سلام و تعارفات ، نامه ام را به سروان که بالاترین درجه موجود در دفتر بود دادم. در نامه نوشته شده بود: " به سرهمافر یاد شده بالا که برابر امریه شماره .....نیروی زمینی به عوض ... به آن لشکر منتقل شده دستور داده شد در تاریخ 8/7/65 خود را به گردان نگهداری واقع در منطقه عملیات معرفی نماید. دستور فرمایید ضمن گزارش حضور، لوحه پیشنهاد شغل نامبرده را ارسال دارند . " نامه را که خواندم با خود گفتم اگر من بجای یکنفر دیگر منتقل میشوم شغلم باید مشخص باشد پس چرا باید دوباره پیشنهاد شود ؟! شاید می خواهند با توجه به قیافۀ من شغلم را مشخص کنند !

     در اینجا متوجه شدم که باید به گروهان سوم نگهداری بروم که گفتند حدود شصت کیلومتر جلوتر است. این گروهان وظیفۀ تعمیر و نگهداری در تیپ سوم لشکر را عهده دار است که مقر اصلیش در همدان است ولی از زمان جنگ در منطقه مستقر بوده . قبل از انتقال این تیپ به منطقۀ جنوب چند هفته ای را هم در همدان همراه یک تیم تعمیراتی از تهران شب و روز روی تانکهای این تیپ کار کردم تا آماده حرکت شدند . سروان گفت بشینید تا نامه تون را بنویسند و سرگرد بیاد امضا کند. بعد از مرکز تلفن صحرایی خواست تا گروهان سوم را وصل کند تا به اونها بگوید یک ماشین برای بردن من بیاید .

    مدتی گذشت ساعت دوازده شد. برگه ای از مشخصات پرسنلی به من داده بودند که پر کرده بودم یکی از ستوانها با دیدن اسم شهر محل تولدم رمی برگه متوجه همشهری  شد و خود را معرفی کرد. ظاهرش کمی آشنا به نظر می رسید شاید در دوران دبیرستان دیده بودمش. وقت ناهار شده بود و استراحت. همه دفتر را تعطیل کردند که برای ناهار به سنگرهاشون بروند . ستوان همشهری به یکی از ستوانیاران گفت: آقای مشایخی را به سنگر سروان ببرید چون سنگر ما خیلی شلوغ است و جای استراحت کم است. ستوانیار گفت سنگر من هم خالیه. گفتم فرق نمی کنه هر جا بشه در خدمت هستم. استواری هم که او هم از منتقلین بود همراه ما شد و با هم به سنگر ستوانیار رفتیم. آن روز ناهار ستوانیار از ما پذیرایی خوبی کرد و به ما اجازه نداد در آماده کردن غذا و شستن ظروف به او کمک کنیم. استوار از انتقالش خیلی ناراحت بود می گفت : دوباره ویلان شدم. می گفت پدرم مدتی است که خیلی مریض است در خانه زمین گیر شده و باید به او ظرف داد یک نفر باید دائم مراقب او باشد حالا نمی دانم چه کنم. نمی دانم اینجا کسی هست که این گرفتاریها را به او بگویم و کاری برایم انجام بدهد؟ ستوانیار گفت نه فایده ای ندارد. بعد از ناهار و نماز استراحت کردیم ساعت چهار کار دوباره شروع می شد . لباس پوشیده و به دفتر رفتیم کمی نشستیم تا سرگرد آمد به ما خوش آمد گفت سروان دوباره تلفن گروهان را خواست . مرکز به او گفت تلفن هنوز خراب است و ارتباط هنوز برقرار نیست. سرگرد گفت مثل اینکه نماینده ی گروهان اینجاست از بلندگو صداش کنید. صدا کردند آمد و قرار شد من با او به گروهان بروم. کمی بعد حرکت کردیم و نزدیک غروب به گروهان رسیدیم . 

Sunday 6 January 2013

خاطرات من و جبهه ( 5) من و افسر ژاندارم و دو نوجوان بسیجی

        قطار را کوپه های چهار نفری تشکیل داده بود. داخل کوپه های تاریک به دنبال شماره صندلی خودم می گشتم تا بالاخره پیداش کردم. کسی داخل اون کوپه نبود فقط یک کیف دستی در محل مخصوص چمدان ها قرار داشت که بعد معلوم شد مال کسی بود که کنار من می نشست. او یک ستوان سوم ژاندارم بود. کنجکاو بودم ببینم دو نفر دیگه کی هستند. دیدم جوانی دنبال شماره های 21 و 22 می گشت که همان شماره های داخل کوپه ی خودم هست. اونو به کوپه راهنماییش کردم. اون با دو تا ساک بزرگ وارد شد و معلوم بود که یکی از اونا مال دوستش هست. قطار با 15 دقیقه تاخیر ساعت هفت و ربع تکانی به خودش داد و حرکت کرد. پس از مدتی چراغ ها روشن شد و شانس آوردیم که یکی از لامپ های داخل کوپه ی ما سالم بود و کوپه را روشن کرد چون کوپه ی کناری ما لامپاش سوخته بود و صدای مسافراش بلند شد و با اینکه چند بار صدای کنترلچی را شنیدم که می گفت: " همین الان میان درست می کنند،" حدود یک ساعت طول کشید تا اومدند و لامپ را عوض کردند. با روشن شدن کوپه همه شروع کردند به براندازی دیگران که ببینند با چه جور آدم هایی باید شب را صبح کنند و سفر را به آخر برسانند. ستوان قدی بلند و باریک داشت. خودش بعدا گفت بیست و پنج سال از عمرش گذشته ولی به نظر شکسته تر می رسید و قیافه ای دهاتی یا پایین شهری داشت. دو نفر جوان روبرو تازه پشت لب سیاه کرده بودند و مقداری هم مو در چانه و در امتداد خط گوش هاشان جوانه زده بود. قیافه های تروتازه شون حاکی از شهری بودنشون بود و بعد با پسته های تازه ی فراوانی که جلوی ما گذاشتند معلوم شد اهل دامغان هستند. چیزی که در این دو جوان جالب توجه بود سادگی و بی آلایشی و دوستی و مهر و محبت بیش از حد آنها نسبت به هم بود. رفتار آنها منو به یاد سال های اول دبستان می انداخت که توی ده گاهی اوقات دوستانی داشتیم که نسبت به هم عشق می ورزیدیم و به قول معروف خونه یکی بودیم. این دو هر وقت با هم صحبت می کردند به طرف هم خم می شدند و همیشه دست یکی دست دیگری را می فشرد و یا جوانه های روی چونه ی همدیگر را لمس می کردند. من شروع کردم به روزنامه خوندن و ستوان و اون بچه ها هم مشغول مطالعه ی مجله های خود شدند. البته دو جوان هر دو یک مجله را مطالعه می کردند. بعد از تمام شدن روزنامه نوبت شام رسید. بوفه ی قطار فقط کوکو داشت که اون هم دیدم یک صف برای بن غذا تشکیل شده و یک صف هم برای نوشابه. از خوردن غذای بوفه منصرف شدم و نان و تخم مرغی را که خانم برام گذاشته بود اینجا به کارم اومد. من روزنامه را پهن کردم و مشغول شدم. آن دو جوان هم مشغول کتلت و خیار گوجۀ اشتراکی شان شدند. ستوان هم مشغول خوردن انگور شد و گفت من قبل از سوارشدن شام خوردم. ستوان مقداری از انگورش را که کیفیت خوبی هم نداشت جلوی آن دو جوان گذاشت و خوشه ی بزرگی هم جلوی من گذاشت و خودش هم مشغول باقی ماندۀ ته پاکتش شد. پاکتش که تمام شد مشغول تا کردن پاکت شد. من اصرار کردم که خودم هم انگور دارم ولی حالا نمی توانم بخورم و شما انگورتان را توی پاکت بگذارید. پس از اصرار و تعارف خوشه ی انگور را برداشت و تا آخر خورد. شام خوردنم که تمام شد هوس خوردن انگور کردم. بخصوص که آنروز انگورهای خیلی خوبی گیر آورده بودم و خانم هم دو سه تا خوشه ی اونو تمیز شسته و برای من توی پاکت گذاشته بود. از طرفی هم چون به ستوان گفته بودم فعلا نمیتونم انگور بخورم فکر کردم اگر من شروع به خوردن انگورم کنم او فکر کند که انگورش مورد پسند من نبوده! از طرف دیگه چون اون دو جوان پسته های خوب و فراوانی جلوی ما گذاشته بودند که البته من چند تا دونه بیشتر نخوردم و ستوان به حساب بیشترش رسید، احساس می کردم که باید با انگور جبران کنم و اگر حالا انگور را در میان نیارم دیگر موقعیت پیدا نمیشه. شروع کردم به باز کردن پاکت انگور و در همین حال برای اینکه ستوان از اختلاف کیفیت انگورها دچار احساسی نشود شروع کردم به گفتن داستان حقیقی خرید انگور که : " این چند وقت دو بار گول انگورهای کارتنی را خورده ام. دو تا کارتن انگور خریدم که انگورهای روی آن همه برق می زد و از فروشنده هم سوال کرده بودم که آیا زیر و رو نداره؟ فروشنده هم اطمینان داده بود که نه انگورهای اونها اصلا زیرورو ندارد. ولی هر وقت بردم منزل دیدم فقط چند تا خوشه ی روی کارتن بود و بقیه ش نارس. ولی امروز صبح که اومدم راه آهن بلیط بگیرم توی یکی از این کوچه ها انگورهای خوبی دیدم جلوی مغازه چیده شده بود و از اینها خریدم." ستوان گفت: " اتفاقا من هم گیر همون فروشنده ها افتادم! " خوشه ای را برداشتم و با گفتن اینکه هر انگوری یک مزه ای دارد ، به طرف دو جوان تعارف کردم. از آنها اصرار که خوردیم و از من اصرار که زیادی نمی کند. بالاخره یکی از آنها به دیگری گفت بردار حالا دستش رو کوتاه نکن. و من هم با آنها مشغول خوردن انگور شدم.

    بعد از مشغلۀ شکم ، ستوان نگاهی به روزنامۀ من انداخت و با سوال " کیهان است ؟ " یک ورق آنرا خودش کشید . گفتم نه رسالت است ، عصری که خواستم روزنامه بخرم فقط این مانده بود و اینهم زیاد مشتری ندارد . این خود باب مباحثه پیرامون افکار حاکم بر روزنامه ها و گروههای مختلف حکومت را باز کرد . ازاختلاف بین دو جناح موجود و تهدیدهای آقای خمینی نسبت به سخنان و نوشته های جناح مخالف دولت که این روزنامه رسالت هم یکی از آنهاست صحبت کردم . ستوان با تعجب به حرفهام گوش کرد و گفت : " چی شد ! چی شد ! من مدتی است که اصلا توی باغ نیستم . آنقدر گرفتاری هست که دیگر به این چیزها نمیرسم . راستش من تا دو سال پیش از اون دو آتشه ها بودم و هیچکس جرات نمیکرد جلوی من از دولت بد بگه ؛ ولی از آنوقت که اینها هی میخواند به جنگ ادامه بدند با این وضعی که از نظر اقتصادی پیش اومده ، دیگه دولت را هم دوست ندارم .  آخه این جنگ چه فایده ای دارد در حالیکه هیچ کاری هم پیش نمیبریم و روزبروز هم وضعیت اقتصادی بدتر میشه ! " منهم نظرات خودم را در بارۀ شروع جنگ و ادامۀ آن شرح دادم . گفتم این جنگ از نظر تمام دول خارجی مخصوصا ابرقدرتها مطلوبترین چیزی بود که بوجود آمد . چرا که هر کس به نحوی از آن سود میبرد . بزرگترین هدفی که ابرقدرتها در این جنگ دنبال می کنند گذشته از منافع اقتصادی هنگفتی که برایشان دارد شکست حرکتی است که بنام انقلاب اسلامی شروع شد . چرا که اگر آنچنان حرکت با آن ایده ها و اهدافی که در ابتدا از آن صحبت میشد در داخل ایران به پیروزی میرسید یعنی آن هدفهای سیاسی و اقتصادی و فرهنگی در ایران جامۀ عمل می پوشیدند ، آنچنان نفوذی در منطقه و جهان پیدا می کرد که میتوانست منافع ابرقدرتها و شیوخ منطقه را بخطر بیاندازد . بنابراین از نظر آنها باید شرائط در ایران طوری پیش برود که همان مردم که انقلاب کردند از انقلاب پشیمان و نسبت به سران و تئوری پردازان آن بد بین شوند تا بعد از آن هیچکس هوس چنین انقلابی نکند. حالا نگاه کنید ببینید که بر اثر این جنگ و تغییرات سیاسی که در سایۀ جنگ بوجود آمده چقدر از مردم ناراضی شده اند و ادامۀ آن هم برای مدتی طولانی تر ، مخصوصا اگر پیروزی در آن نباشد ، همان هدفهای ابر قدرتها را تامین می کند . در شروع جنگ هم خود ما هم مقصر بودیم چرا که ایجاد جنگ زمینۀ منطقه ای و بین المللی نیاز دارد  و ما با کج اندیشیها در این مورد به کمک خارجیها رفتیم تا زمینۀ شروع جنگ بوجود آمد . حال در ادامۀ جنگ هم همین سیاستها مشترکا عمل می کنند و هر کس بنحوی منافع خودش را در ادامۀ این جنگ دنبال می کند . کنترل جنگ هم  در دست کسانیست که اسلحه و مهمات آنرا تامین می کنند . اسلحه هایی که دو طرف استفاده می کنند در عراق که مستقیما از ابر قدرتها و در ایران هم یا از اقمار ابرقدرتها و یا از بازار آزاد تهیه میشود و فکر نمیکنم هیچکدام از این منابع بدون اطلاع " سیا " و " کاگ ب " اقدام به فروش سلاح کنند  . و آنها هم باندازه ای اجازه تامین سلاح میدهند که موازنۀ قوا را خود در کنترل داشته باشند .  در حال حاضر هم هیچ کشوری حتی همین سوریه  که اظهار دوستی میکند مایل نیست ایران برندۀ این جنگ شود . حاکمان خودمان هم برابر باورهای خودشان و بخاطر حرفهایی که قبلا زده اند و احتمالا القائات دشمنان ، دیگر نمیتوانند حرفی جز جنگ تا پیروزی بزنند ؛ در حالیکه احتمال پیروزی به آن معنا هم بسیار کم است . اینستکه این جنگ به اینصورت ادامه خواهد داشت . "  ستوان گفت اتفاقا من هم همین عقیده را دارم . آن دو جوان تا اینجا فقط گوش می دادند . از این پس یک سری صحبتهای متفرقه شد و در میان این صحبتها ستوان که ظاهرا کلاه نظامی من را دیده بود گفت شما هم که نظامی هستید !  پس از شنیدن جواب مثبت من ، دو جوان از درجۀ من سوال کردند که گفتم همافرم . بعد ستوان از دو جوان پرسید شما بسیجی هستید ؟ گفتند بله . یکی از بسیجیها همین که فهمید من همافرم صحبت از پیشرفتهای صنعتی بخصوص در زمینه اسلحه سازی در داخل بمیان آورد و بعد از صحبتهای مختلف در اینمورد همگی تقریبا متحدالرای شدیم که آنچه تحت این عنوان از آن صحبت میشود چیزی جز ادامۀ همان صنعت مونتاژ نیست و آنگونه که مثلا در طول جنگهای جهانی بعضی کشورها درجنگ به پیشرفتهای فنی و صنعتی دست یافتند ما با توجه به عملکردمان به آن نتایج نرسیده ایم . گفتم : " پیشرفت اقتصادی و فرهنگی یک جامعه ارتباط مستقیم دارد با وضع سیاسی حاکم بر آن جامعه . یعنی هر چه جامعه از نظر آزادیهای سیاسی و نشر عقاید و تبادل افکار غنی تر باشد رشد اقتصادی هم بیشتر خواهد بود . چرا که اگر در کشوری آزادیهای سیاسی برقرار باشد و حاکمیت آن بنحوی بر مردم تحمیل نشده باشد همکاری بین مردم بیشتر و نیروهای سازندۀ کشور فارغ از برخوردهای مخرب مشغول سازندگی میشوند . در غیر اینصورت مخالفت مردم و جبهه گیریهای مخالفین که معمولا در میان اقشار تحصیل کرده هستند غالبا موجب خنثی کردن برنامه های حاکمیت میشود و این هم یکی از دلایلی هست که ابر قدرتها  همیشه سعی دارند در کشورهای جهان سوم ، مخصوصا هر جا که منابع ثروت بیشتر است ، دیکتاتوری برقرار باشد . چون در آنصورت به علت عدم سازندگی اصولی ، نیاز به ابرقدرتها برقرار خواهد ماند . اینکه دیکتاتورها دست نشاندۀ خودشان باشند مثل شاه سابق و یا شکلی دیگر ، برای آنان زیاد فرق نمیکند ؛ چرا که با سازماندهی های مزورانه ای که دارند  همیشه برای آنها آسان خواهد بود که یک نفر دیکتاتور را مورد اعمال فشار و القائات خود قرار دهند . و چون مردم در اینگونه کشورها امکان اظهار نظر و تاثیر گذاری در سیاستهای حاکم را ندارند ، برنامه ها مطابق خواست قدرتها ادامه پیدا می کنند .                             

         بسیجیهای جوان چنان غرق در گوش دادن به خرفهای من شده بودند که گویی افقی تازه در جلوشان گشوده شده . یکی از آنها گفت : " آخه آزادی بیش از حد هم خوب نیست و مساله ایجاد می کند . " گفتم " آزادی بیش از حد یعنی چه ؟ حد هر چیز خود آن چیز است . هر چیز بیش از حدش دیگر خود آن چیز نیست . هر وقت صحبت از آزادی میشود ، مخصوصا در یک کشور انقلابی ، منظور آزادی بیان و ابراز و نشر افکار و عقاید است که میتوان گفت مجموعا اخبار و عقاید را شامل میشود . در مورد اخبار حد آن درستی آنست . و بیش از حد یعنی دروغ ؛ که دروغگو هم مجرم است و حسابش با قانونست . در مورد عقاید  میتوان گفت که در بین عقاید مختلف به ندرت ممکن است تنها یکی از آنها درست باشد و اغلب هر کدام قسمتی از حقیقت را در بر دارند ؛ و تنها در برخورد و مقایسۀ آنها با یکدیگر است که شنوندگان ، چه صاحبنظر و چه غیر صاحبنظران می توانند خوب و بد و یا بهتر و بدتر بودن آنها را تشخیص دهند . اینستکه در جامعه های غیر آزاد معمولا تشخیصها و برداشتها غلط و برنامه ریزیها بی حاصل میشوند و عاقبت ایجاد بن بست می کنند . امروزه بارزترین نشانۀ آزادی وجود مطبوعات و وسائل ارتباط جمعی آزاد است . و اگر در کشوری بدون توجه به قانون و یا سوء استفاده از قانون و یا با اعمال فشار افراد و گروههای زورمدار جلو اینها گرفته شود دیگر آزادی وجود ندارد . و مطمئنا هر وقت جلو آزادی بیان گرفته میشود و مردم  از حق شنیدن عقاید دیگران محروم میشوند کسانی میخواهند کارهایی بکنند که نمیخواهند مردم از آن خبر داشته باشند . و در بیخبری مردم میشود یک مملکت را به تاراج برد .

    بعد از این صحبتها باز کمی پسته خوردیم و زمان خوابیدن رسید. ستوان در طبقه پایین روی صندلیها که به شکل تختخواب در می آمد خوابید و من هم به تختخواب بالایی رفتم. در آن طرف هم بسیجیهای جوان حاضر به خواب می شدند . باز هم در اینجا یکی دیگر از نشانه های علاقه ی خالصانه ی این دو به یکدیگر را دیدیم . یکی از آنها رفت طبقه بالا دراز کشید و دیگری داشت به او می گفت: " فلانی ، پایین پهن تر هستااا . اون یکی از بالا گفت من که دیگه حالشو ندارم پایین بیام ، تو بیا بالا . ما تعجب کردیم که از چه صحبت می کنند! من فکر کردم حالا خوابشان نمی یاد و می خواهند پیش هم صحبت کنند. ستوان گفت حالا چرا هر کس رو تخت خودش نخوابد؟ بعد با تعجب شنیدیم که گفتند ما دوست داریم پهلوی هم بخوابیم . و هر دو پیش هم در طبقه ی بالا خوابیدند. صبح زود که کنترلچی آمد ببیند کی اندیمشک پیاده می شود، از دیدن این دو در یک طبقه تعجب کرد و پرسید: " شما چرا پیش هم خوابیدید؟!! " یکی از اونها با اون لهجه خاص محلی که به شیرینی آن دو افزوده بود گفت: " این همیشه دوست داره پهلوی من بخوابه ."  کنترلچی گفت برادرته؟ جواب داد نه . البته طرز گفتن آنها هر شنونده را قانع می کرد که هر دو پاک و ساده هستند. کنترلچی هم دیگر چیزی نگفت و رفت. بعد شنیدم که یکی از آنها به دیگری می گفت: " مردم بعضیها فضولندا ! آخه به کسی چه که ما پیش هم می خوابیم! " آنقدر ساده بودند که اصلا فکر نمی کردند ممکن است کسی فکر بدی در مورد آنها بکند.

    ستوان هنوز خواب بود من هم روی تخت بالایی دراز کشیده بودم آن دو هم رفته بودند روی صندلیهایشان و داشتند پچ پچ می کردند. یک لحظه متوجه شدم که دوست داشتند از من سوالی بپرسند و از همدیگر مصلحت جویی می کردند. یکی از آنها سوال را شروع کرد و گفت شما می دونید معنی این شعر چیه ؟ اینکه میگند " ماهی از سر گنده گردد نی ز دم " آیا فقط منظورش اینه که ماهی از سرش بزرگ می شه؟ می خواست بدونه معنی دیگری هم در بطنش نهفته است یا نه. من گفتم: " واله تا حالا نشنیده ام ولی ظاهرا معنی دیگری ندارد. مصرع بعدیش چیه ؟ " جواب داد: " فتنه از عمامه خیزد نی ز خم." بعد سوال کرد ُخم یعنی چی ؟ من لبخندی زدم و گفتم باید جام شراب باشد. بعد گفت منظور این شعر چیه؟ گفتم شعر جدیده؟ گفت نه از قدیم بوده. گفتم معنیش ظاهرا همون چیزیه که می گه. البته عمامه که منظورش آخونده . به علت نفوذی که در عوام دارند همانطور که می تونن مفیدترین باشند می تونند فتنه انگیزترین هم باشند.

    چند لحظه گذشت می خواستم کم کم بیام پایین . از روی کنجکاوی از بسیجیها سوال کردم هدف شما از آمدن به جبهه چیه؟ پس از کمی تامل یکی از آنها گفت نمی دونم، هیچی. دیگری گفت چند نفر از همکلاسیهامون توی جنگ کشته شدند می خواهیم تلافی کنیم. باز دیگری اضافه کرد "حالا که مورد استفاده ی اینها قرار گرفته ایم. " منظورش حاکمیت بود. از تخت پایین اومدم ستوان را هم بیدار کردم لباسهای نظامیم را پوشیدم و برای صبحانه سری به بوفه ی قطار زدم. نون و پنیر و چای داشتند. هیچ میل به غذا نداشتم ولی فکر کردم اگر حالا چیزی نخورم معلوم نیست کی غذا گیرم بیاد. برگشتم از توی ساک یک نصفه خوشه انگوری که مونده بود برداشتم و رفتم با کمک انگور از نانی که شبیه ورقه های نازک خمیر خشک بود با پنیر خوردم.

     قطار آماده توقف در اندیمشک می شد . من وسایلم را برداشتم و شروع به خداحافظی با ستوان و بسیجی ها کردم و در خداحافظی به بسیجی ها گفتم: " اگر واقعا هدفی ندارید و اعتقاد به این راه ندارید مواظب خودتان باشید . " و از کوپه خارج شدم . قطار ایستاد و پیاده شدم. 

Thursday 3 January 2013

خاطرات من و جبهه ( خطور خاطره های پیشین ) :

   دیدن احمد که از بچه های لشکر 21 بود  یاد آور دو خاطره از این لشکر بود ؛ یکی قبل از انقلاب و یکی بعد از انقلاب . این لشکر 21 تشکیل شده از دو لشکری که گارد شاهنشاهی بودند . گارد جاویدان که مقرش در لویزان بود و یک لشکر زرهی که در شرق تهران مستقر بود . هر دو مجهز بودند به تانکهای چیفتن که از انگلیس خریداری شده بودند و منهم دورۀ سیستمهای برق و الکترونیک اینها را در انگلیس دیده بودم . قبل از انقلاب زمانی که زمزمه هایی از انقلاب شروع شده بود و منهم با معدود همفکرها در ارتش با احتیاط بسیار صحبت از انقلاب می کردیم مایل بودم از درون گارد جاویدان مطلع شوم . تا اینکه به بهانۀ کار آموزی عملی همراه متخصصین انگلیسی که در آنزمان مسئول تعمیر و نگهداری این تانکها در ایران بودند ، زمانی که اکیپ انگلیسی مستقر در گارد جاویدان به کمک ردۀ بالاتر تعمیرات نیازمند شدند و از انگلیسیهای مستقر در محلی که من بودم کمک خواستند ، به گارد جاویدان رفتم و ضمن کار حالات و اخلاقیات پرسنل را زیر نظر داشتم . مخصوصا چون من همراه انگلیسیها بودم توجه خاصی به من می کردند و هنگام نهار هم همراه افسران به ناهار خوری آنان می رفتم و امکان دیدن تمام افسران را پیدا می کردم . در زمان حکومت نظامی هم با همین روش به لشکر زرهی مستقر در شرق تهران رفتم . در آنزمان این لشکر با تانکها در شهر مستقر می شدند و من سعی کردم با درجه داران و سر بازانی که خدمه تانکها بودند صحبت کنم و از ماموریتهای آنها در حکومت نظامی سوال کنم . پرسنل گارد را از مناطقی از ایران استخدام کرده بودند و طوری گزینش کرده بودند که از فرمانبرداری آنها از نظام مطمئن باشند ولی من در همین صحبتها متوجه شدم که اگر چه ظاهری منضبط و با دیسیپلین دارند بسیاری از آنها حاضر نیستند به مردم حمله کنند . و بعد از این بود که به دوستان همفکر گفتم کار شاه تمام است اگر مردم ایستادگی کنند . چون شاه متکی به ارتش است ولی ارتش بخاطر شاه با مردم نخواهد جنگید .
            و درست همان روزهای اوج انقلاب بود که همین اتفاق هم افتاد و زمانی که مردم بطور دسته جمعی وارد خیابانها شدند خدمه و فرماندهان همین تانکها بدون هیچگونه شلیک جنگ افزارهای آماده بکار تانکها خود تسلیم مردم شدند . فکر می کنم روز 21 بهمن بود که دوستان خبر دادند چند دستگاه تانک چیفتن دست مردم و بچه های نیروی هوایی افتاده ولی نمیتوانند استفاده کنند . آنروز من در غرب تهران بودم و این تانکها در شرق تهران بودند . آنزمان مجرد بودم از همسایه خدا حافظی کردم و گفتم من باید برم کمک بچه های نیروی هوایی در شرق اگر نیومدم ممکن است توی درگیریها گرفتار شده باشم . تقریبا فاصله غرب به شرق را پیاده رفتم و خودم را  به پادگان نیروی هوایی رساندم . تقریبا همه شرق تهران در دست مردم مسلح و بچه های نیروی هوایی بود خود را معرفی کردم و گفتم برای تانکها اومدم . یکدستگاه جیپ با راننده و دونفر از درجه داران مسلح من را به تانکها رساندند ولی هیچیک از تانکها روشن نشد چون باطریهاشون خالی شده بود . دو دستگاه تانک در دو خیابان مختلف رها شده بودند که عده ای از مردم ریخته بودند روی آنها و با استفاده از دیلمهای موجود در جعبه های تانک بجان تانک افتاده بودند و شیشه های منشورهای دیده بانی و پریسکوپهای آنرا می شکستند . آنجا عصبانی شدم و داد زدم حالا دیگه مال خودمونه چرا می شکنید ؟! آنزمان اون مردم انقلابی فکر نمیکردند که ممکن است اینها روزی بکار بیاند . چند ماه از این ماجرا گذشت و در طول این مدت که ارتش تقریبا بصورت نیمه تعطیل درآمده بود همۀ ادوات جنگی هم در پادگانها خوابیده بودند . تازه زمزمه های اختلاف با عراق و مسائل کردستان شروع شده بود . منهم در یگان خودم و در محل کارخانجات درگیر مسائل روزمره بودم که بفکر افتادم که اگر جنگی شروع بشه همه تانکها خوابیده اند و کارایی نخواهند داشت . تعمیر و نگهداری این تانکها هم تا قبل از انقلاب در دست انگلیسیها بود که همزمان با انقلاب ایران را ترک کرده بودند . تا مدتی سلسله مراتب فرماندهی هم مختل شده بود و تکلیف ارتش درست روشن نبود .  طی نامه ای که به فرمانده نیروی زمینی ارسال شد نوشتم که اگر جنگ شروع شود مهمترین سلاح ارتش که تانکها باشد همه از کار افتاده اند و باید برای راه اندازی آنها هماهنگی ایجاد شود . در نهایت فرمانده نیروی زمینی خودم را احضار کرد . در دفتر فرمانده در انتظار نشسته بودم که متوجه شدم وقت فرمانده نیرو را کسانی با مراجعاتشان برای کارهای پیش پا افتاده می گیرند و فرمانده هم فاقد اقتدار است . با عصبانیت به آجودان گفتم این چه وضعی است ؟! اگر قرار باشد فرمانده به اینگونه مسائل بپردازد حتما فرصت پرداختن به مشکلاتی که من در نامه مطرح کرده ام  ندارد ! آنروزها منهم مثل خیلی از جوانهای انقلابی کمی تند روی می کردم و چون نامه ای که نوشته بودم روی میز فرمانده بود از آجودان خواستم از فرمانده درخواست کند که نامۀ من را به معاون لجستیک نیرو ارجاع دهد که بتوانم با فرصت بیشتر با او موضوع را مطرح کنم . او هم چنین کرد و نامه را که ذیل آن فرمانده به معا ونش دستور رسیدگی داده بود از او اخذ و به من داد و منهم به آن معاونت رفتم . آنجا بود که متوجه شدم جمع و جور کردن این ارتش که حالا در دست انقلابیون بی تجربه افتاده است به آن آسانی که من فکر میکردم نخواهد بود .  این دومین بار بود که در طول خدمت کوتاهم در ارتش به مقر فرماندهی احضار میشدم ولی ظاهر  ستاد فرماندهی که اینبار دیدم نسبت به آنچه که قبلا دیده بودم زمین تا آسمان بود . بار اول زمانی بود قبل از انقلاب که بخاطر ساخت یک سیستم کنترل الکتریکی برای همین تانکها که آنرا اختراع نامیده بودند احضار شده بودم که بدستور فرمانده وقت نیروی زمینی مبلغ دوهزار تومان جایزه به من داده شود . چیزی که خودم آنزمان تصورش را هم نکرده بودم . حقوق ماهانه آنزمان من شاید زیر پانصد تومان بود .  موضوع از این قرار بود که انگلیسیها پیشنهاد کرده بودند برای تانکهایی که ساخت خودشان بود مشکلی پیش می آید که با نصب یک سیستمی که نرخش را هم معلوم کرده بودند قابل رفع است . قیمت مورد درخواست را به من نگفته بودند ولی موضوع از طریق سلسله مراتب برای بررسی به من ابلاغ شد . من موضوع را مطالعه کردم و گفتم لازم نیست خریداری شود خودم با همین قطعات موجود میسازم . یک نمونه را ساختم و ارائه دادم . بعدها به من گفتند مرکز زرهی شیراز هم یک نمونه ساخته و قرار شد هر دو نمونه بررسی و یکی انتخاب بشه . آنزمان اولین سالهای خدمت من بود که هنوز خبری از سیاستهای حاکم بر ارتش و رقابتها برای مطرح شدن و مقام گرفتن نداشتم و آن بچه دهاتی که اول برای خدمت سربازی به شهر آمده بود و برای فرار از مشقات سربازی بطور اتفاقی به استخدام ارتش درآمد تا برای آموزش برق و الکترونیک به انگلستان برود تا آنزمان زیاد تغییر نکرده بود و آن سادگی و اخلاص یک فرد دهاتی را همراه داشت . شاید همین سادگی بوده که او را از آن چالۀ سربازی در آورد تا به چاه نظامی شدن بیندازد . آنروز یکی از فرماندهان زرنگ مامور شد تا با من به شیراز بیاید . آنجا متوجه شدم که موضوع را خیلی مهم تلقی کرده اند و گروهی از مهندسین مرکز الکترونیک شیراز را هم دعوت کرده بودند تا در قضاوت شرکت کنند . کمیسونی تشکیل شد و دستگاه بررسی شد و نمونه ساخت من تایید شد و اعلام شد که نمونه ساخت مرکز زرهی کارایی ندارد . نتیجۀ کمیسون در جلسه ای با حضور فرمانده مرکز زرهی که افسری پر ابهت بود اعلام شد تا صورتجلسه مربوطه تنظیم و به نیروی زمینی ارسال شود . با اعلام نتیجه ، عکس العمل فرمانده مرکز برای من خیلی تعجب آور بود . ایشان گفتند نه امکان ندارد !! گفت من به فرماندهی نیرو گفته ام که ما این اختراع را کرده ایم حالا چطور میشه بگیم کارآیی ندارد !  من دهاتی هم که حرفی نمیتوانستم بزنم ولی آن فرمانده زرنگ وارد عمل شد و حساب میلیونها تومان خسارتی به میان آورد که اگر این سیستم عمل نکند بوجود می آورد . تا در نهایت تصمیم گرفته شد که به بالا اعلام کنند که هر دو نمونه خوب است ولی نمونه ای که من ساخته ام استفاده شود . پس از مراجعت به تهران با توجه به ناراحتی شدیدم نسبت به اینکه چرا امور مملکت باید اینجور حل و فصل شود دست به قلم شدم و بطور مفصل آنچه اتفاق افتاد را نوشتم و گزارش کردم و در پایان چنین نظر دادم که اصولا این سیستم تاثیر مهمی بر عملکرد تانک ندارد و احتمالا انگلیسیها هم بخاطر پول بیشتر گرفتن این پیشنهاد را داده اند . این بود که بعد از مدتی آن جایزه دو هزار تومانی را به من دادند و کل موضوع هم بایگانی شد .
    خاطره دیگر من از این لشکر برمی گردد به شروع جنگ . شاید کمی قبل از شروع جنگ . همانطور که قبلا پیش بینی کرده بودم اگر قرار میشد ارتش وارد عملیات بشه بسیاری از ادوات جنگی موجود  بعلت بلاتکلیفی و عدم رسیدگی قابل استفاده نخواهد بود . این موضوع زمانی آشکار شد که عراق شروع کرد به شاخ و شونه کشیدن و رئیس جمهور وقت از ارتش خواسته بود آماده بشه . آنوقت متوجه شدند که نیروی زمینی هیچ آمادگی ندارد . یکی از مشکلات عمده این بود که عده ای از پرسنل اخراج شده بودند و یا استعفا داده بودند و بسیاری هم در آن نابسامانی انتقالی گرفته بودند و رفته بودند هر جا دوست داشتند . و این باعث از هم پاشیدگی شده بود . حتی پرسنل تعمیر و نگهداری این تانکها هم که دوره های مربوطه را گذرانده بودند پراکنده شده بودند و یگانها فاقد متخصص بودند . به ما گفتند رییس جمهور دستور داده تعمیرات یکی از یگانها سریعا شروع شود و سایر یگانها هم بیایند یاد بگیرند که همه چنین کنند . اولین یگان انتخابی هم همین لشکر 21 شد و منهم با یک اکیپ مامور اینکار شدم . با توجه به روحیۀ خوبی که در آنزمان پرسنل داشتند و غرور ایرانی برای دفاع از وطن ، شب و روز کار شد تا کم کم تانکها آماده شدند و بطرف جبهه حرکت کردند . متاسفانه بعدها شنیدم که همین لشکر که با آنهمه مشقت آماده شد با عجله اقدام به ضد حمله در برابر نیروهای مجهز عراق می کند و بسیاری از همین تانکها هم تلف شده بودند و چند افسر و درجه دار مجرب هم که از همان پرسنل گارد جاویدان بودند شهید شده بودند . با رفتن احمد همۀ این وقایع دوباره دربرابر ذهن من قرار گرفتند و گذشتند .  

Wednesday 2 January 2013

ایستگاه راه آهن تهران

در طول نرده های آهنی جلو ایستگاه راه آهن تهران دو تا در کوچک گذاشته بودند برای ورود و خروج مسافرین . جلو درها تقریبا خلوت بود و تابلویی هم که نشان دهد کدام ورود و کدام خروج است ندیدم . خواستم از یک در وارد شوم که پاسبانی گفت از آن در . بازگشتم و از در دیگر وارد شدم . آنجا چند پاسبان جوان مسئول بازرسی ساکها بودند ؛ چون سرشان گرم تعریف بود خواستم سرم را پایین بیندازم و رد بشم که یکی از آنها با دست اشاره کرد که ساکها را بگذاز روی میز . یکی از آنها مشغول بازرسی شد . به او گفتم لطفا زیاد بهمش نزن . ظاهرا چون لباسهای نظامی را داخل ساک دید زیاد کنجکاوی نکرد و کار را تمام کرد .

    وارد ایستگاه شدم ؛ یکطرف نمایشگاهی از کتاب ترتیب داده بودند رفتم نگاهی کردم و برگشتم . داشتم به خودم می گفتم " همه نوع از یک نوع ! " که شنیدم یکی با لحنی گیرا و ممتد گفت " سلام آقای مشایخی "  نگاه کردم دیدم یکی از درجه داران لشکر 21 بود ، احمد . در ماموریتی که چندی پیش رفته بودم هم اطاقی شده بودم . بعد از سلام و روبوسی معلوم شد که او هم مسافر جنوب است . گفت: " من دیر رسیدم و بلیط گیرم نیومد. برای ساعت 8 سرپایی بلیط دادند. رفتم ببینم میشه سوار قطار ساعت هفتی بشم سرپایی، چون این قطار درجه یک است و تمیزتره و قطار ساعت هشتی از این صندلی چوبی هاست و خیلی شلوغ و کثیف میشه ولی اجازه نداد. " گفتم چرا صبح نیومدی بلیط بگیری؟ گفت: " آخه خونه م تهرانپارسه از اونجا تا اینجا بیام و دوباره برگردم؟ ها ... !! یه بلیط گیر آوردم صد تومان ، نخریدم. آخه پدرسوخته مجانی گرفته بود می خواست بفروشه. مثل همین بلیط شما روش نوشته بود اکسپرس درجه یک. مهر بنیاد شهید هم روش خورده بود. این ها مجانی می خرند و آنوقت می خواند بفروشند. اول گفت دویست تومان ولی تا صد تومان راضی شده بود اونوقت یکی دیگه اومد و خرید . من مونده بودم که چی بگم. " ظاهرا از من انتظاری داشت. بلافاصله گفت میشه شما برید تو و از پنجره بلیط را به من بدی تا من باش بیام تو؟ منم که اخلاقم با این کارها زیاد فاصله دارد مونده بودم که چی بگم. گفتم مثل اینکه دفعه قبل که من سوار این درجه یک ها شدم پنحره هاش باز نمیشد چون سالن هاش تهویه هوا دارند. خوشبختانه خودش موضوع جریمه رو پیش آورد که ممکن است بعدا بفهمند و جریمه کنند. منم از این حرف استفاده کردم و گفتم حتما جریمه ی این درجه یکی ها مثل پول بلیط شان بیشتر هم هست. اونم که ظاهرا از جریمه شدن می ترسید دیگه حرفش رو نزد. کمی از اوضاع محل کارشان پرس و جو کردم تا اینکه ساعت نزدیک به هفت شد خواستم خداحافظی کنم گفت میام تا پای سکو. اونجا که خواستم سوار بشم دوباره گفت به این کنترلچی بگو این دوستمه و بلیط اون قطار رو داره میتونه با من بیاد. منم که هم می دونستم امکان ندارد و هم دوست نداشتم چنین حرفی بزنم ولی از طرفی هم نمی خواستم این یک بار هم که با او روبرو شدم اونو از خودم برنجونم ، به خودم قبولوندم که این کارو بکنم. رفتم جلو کنترلچی که موضوع رو عنوان کنم یک نفر دیگر هم اومد و به کنترلچی گفت: " من بلیط ندارم ولی از بنیاد شهید نامه دارم میشه سوار این قطار بشم؟ " کنترلچی گفت برو از رئیس قطار بپرس. منم با عجله با احمد رفتم پیش رئیس خط چون فکر کردم جوابی که به بنیاد شهیدی میده حتما برای احمد هم قانع کننده ست. شنیدیم که رئیس خط به بنیاد شهیدی می گفت:« اصلا امکان نداره ، مقررات اجازه نمیده. تو این قطار خانواده سوار میشه و اضافی نباید سوار کرد."

با شنیدن این حرفا احمد به من اشاره کرد و گفت نمیخواد بگی خودت را خراب نکن. بعد خداحافظی کردیم و من سوار شدم. با خود گفتم این احمد با این روحیه ای که در تهران می گیره چطور میتونه به جنگ دشمن بره !