دیدن حسین آقا و خاطره های حکومت نظامی
از آنجا که بدون پشه بند نمیشد شب خوابید و از ارائۀ وسایل خواب توسط ارتش هم خبری نبود مجبور شدم مرخصی بگیرم برم اندیمشک برای خرید پشه بند و باطری . رفتن و برگشتن از شهر هم مشکل است و هم مخاطره آمیز . چند روزی بهمین منوال گذشت . نعمت دائما چشم براه عوضش و منهم منتظر حسین آقا که بیاد و بعد از اینکه در باره اوضاع و کار تانکها توجیه بشم به مرخصی انتقالی بروم . روزها را اغلب به نوشتن میگذرانم و در موقع شام و نهار به درد دلهای نعمت گوش میدم . تا اینکه یک روز صبح ، نعمت که بیرون آلونک ایستاده بود صدا زد : " پیره مرد پیداش شد ! " با تعریفهایی که از نعمت در بارۀ حسین آقا شنیده بودم فهمیدم منظورش اونه . نعمت گفته بود : " حالا اگر کاپیتان را ببینی دیگه اون کاپیتان قبلی نیست ! بلا نسبت شما دیگه شکل آدم را نداره ! این چند سال اینجا مثل خر کار کرده و حالا هیچ پیدا نیست ! اون انبار هم تحولش بوده ! " منهم بلند شدم و بیرون رفتم . از دوران انقلاب تا بحال حسین آقا را ندیده بودم . نگاه کردم دیدم از اون دورا داره میاد . برق آفتاب در وسط سرش منعکس بود . و باقی سر و صورت و سینه اش را موهای سفید پوشانده بود ولی خندان بود . ژولیده و خندان . نزدیکتر که آمد به شوخی صدا زدم برگرد برو اینجا دیگه جات نیست . و اون خندان به راهش ادامه میداد . حتما توی دلش فکر میکرد که حالا من ازش دلخورم چون بجای او به اینجا منتقل شده ام . آخه پس از پایان دوره آموزشی ما را بر اساس نمره امتحانات تقسیم کردند و من که اسمم بالای لیست بود تهران را انتخاب کرده بودم و بقیه هم بر اساس نمره به ترتیب جاهایی را که میشد انتخاب کردند . او هم به لشکر 16 افتاد .
به سنگر که رسید بعد از سلام و احوالپرسی و روبوسی کمی صحبت از گذشته ها کردیم . تو اون هوای گرم ، زیر لباس نظامی بلیز سیاه ضخیمی پوشیده بود . اگر چه ماه محرم بود ولی از اینکه شنیده بودم با شنیدن خبر بیماری پدرش به مرخصی رفته بوده مشکوک شدم و علت سیاه پوشیدنش را پرسیدم . گفت : " پدرم فوت کرده ! " بعد از تسلیت گویی و اظهار همدردی از علت فوت او سئوال کردم . گفت : " بمن گفتند پدرم بد حال است ؛ به مرخصی رفتم . رسیدم اونجا گفتند مرده ! تنهایی رفته بوده حمام توی حمام نمره بوده ، اونجا سکته میکنه و میمیره ! اونروز همینکه می بینند دیر کرده همه کوچه و خیابونها را می گردند ؛ پلیس را خبر می کنند بعد میرند توی حمام از بالای در نگاه می کنند می بینند اونجا افتاده ! من که رسیدم دیگه کارهای دفنش تمام شده بود . بیچاره آرزو داشت که من به تهران منتقل بشم ولی زنده نموند که خبر انتقالم را بشنوه . خیلی باهم دوست بودیم . باش همیشه شوخی می کردم . کلۀ کچلم را میزدم به سر بی موش و می گفتم کچل! و اون می گفت اذیت نکن پسر ! " پدر و مادرش را زمان دانشجویی دیده بودم . خیلی مهربان و با محبت بودند .
حسین آقا روزها دنبال کارهای تسویه حسابش بود . قیافۀ شاد و خندانش در مواجهه با افراد گروهان کسی را متوجه فوت پدرش نمی کرد و اغلب بعلت انتقالش از او شیرینی میخواستند . تا خودش یا من و همسنگریها خبر فوت پدرش را به کسی نمیدادیم کسی در مورد سیاه پوشیدنش سئوال نمی کرد . و بعد از اینهم که تقریبا همه فهمیدند کسی به این فکر نیفتاد که همانطور که رسم بوده در مسجد صحرایی مراسم بگیرند . فقط چند روز بعد که یکی از دوستان نزدیکش بنام هیبت که میگفتند : " آدم مومن و حزب الهی هست ، ولی نه مثل دیگر حزب الهی ها که ایجاد درد سر می کنند ،" از مرخصی برگشت به او پیشنهاد کرد که مجلس ختمی بخاطر فوت پدرش ترتیب دهد . ولی جواب داد : " نه ، نمیخواد! حوصله اش را ندارم ! " آخر حسین آقا کمی هم خجالتی هست و نگران این بود که ممکن است نتواند در اینجور مراسم آنگونه که لازم است ظاهر شود . و هیبت هم دیگر حرفش را نزد .
شبها را معمولا با صحبت از گذشته ها میگذرانیم . شب اول که با حسین آقا بودم صحبت از انقلاب شد و آنچه تا حالا گذشته . از طرز فکر او در مورد انقلاب و آنچه تا حالا اتفاق افتاده خبری نداشتم . یادم می آد آخرین باری که با هم صحبت کرده بودیم در زمان حکومت نظامی دوران انقلاب بود که تیپ همدان قسمتی از نیروهای حکومت نظامی را تشکیل میداد . او هم آنروزها به تهران آمده بود و بخاطر کارش در تعمیر و نگهداری آن تیپ ، گاهی اوقات برای کار به ما سر میزد . آنروزها که من با تعدادی دوستان در فکر تشکیلات ضد کودتا بودیم ، نظر باینکه او امکان تماس با فرماندهان و خدمه های تانکها را داشت ، از او هم در مورد کمک و یا معرفی کسانی در تیپ که مایل به همکاری باشند بطور سربسته سئوالکی کردم و تا آنجا که بخاطر دارم جواب درست حسابی نداد و منهم دیگر دنبالش را نگرفتم .
از انقلاب و اینکه رژیم شاه واقعا بدرد نمیخورد و مضر بود و میبایست از بین میرفت صحبت کردم و اینکه فقط در سایۀ آزادی واقعی است که ملت میتواند رشد کند . بعد در باره وقایع بعد از انقلاب و دسایس دشمنان که برای نیل به اهدافشان اول نقشۀ صلب آزادیها را می کشند تا در سایۀ سکوت عمومی بتوانند نقشه های خودشان را پیاده کنند و از آنچه گذشت تا به جنگ و زورآزماییها کشید صحبت شد . ظاهرا این حرفها براش تازه گی داشت و جالب بود . اینطور فهمیدم که او در جریان انقلاب بی تفاوت بوده و حکومت بعد از انقلاب را هم بعنوان یک واقعیت پذیرفته و از آن پس هم تبلیغات گروه غالب را پذیرا بوده است .
No comments:
Post a Comment