وانشان

وانشان

Tuesday, 15 January 2013

Fwd: خاطرات من و جبهه ( 7 ) ا

 

اولین شب در منطقه

      در گروهان عده ای منتظر آمدن عوضهایشان بودند ، یعنی کسانی که برابر دستور ارتش از شاغلین در شهرها به منطقه منتقل شده بودند که جایگزین  پرسنل موجود شوند ، و با دیدن من خوشحال شدند. من اولین عوض بودم . جلوی به اصطلاح دفتر گروهان پیاده شدم چند افسر و درجه دار آنجا بودند. بعد از سلام و احوال پرسی هر کدام ضمن خیر مقدم سعی داشتند به من بفهمانند که اینجا آنقدرها هم بد نیست.

    کسی که من به عنوان عوض او به اینجا منتقل شده ام یکی از دوستان هم دوره ایم هست که حسین آقا صداش می کردم در اینجا معروف به کاپیتان است. در باره او سوال کردم گفتند رفته مرخصی . یکی از درجه داران  استواری است که به عنوان هم خرج حسین آقا به من معرفی شد . این درجه دار که اسمش نعمت است ظاهرا جوان به نظر آمد ولی از موی سر چیزی براش باقی نمانده است . بعدا معلوم شد که او هم، هم سن خودم است. با دیگران خداحافظی کردم و با نعمت به سنگرش رفتم. سنگر در منتهی الیه محوطه وسیعی که با خاکریز محاصره شده بود قرار داشت. اتاقکی سه در دو که دیوارهای آن را خودشان با آجر و گل ساخته بودند . از هر طرف سوراخی را به عنوان پنجره باقی گذاشته بودند سقف آن را با چوب و تخته پوشانده و روی آن خاک ریخته بودند. کف آن را با چند پتوی سربازی پوشانده بودند . یک سماور نفتی که به جای طلقش یک تیکه کاغذ نمدار می چسبانند ، یک کلمن آب ، یک چراغ علاءالدین ، یک چراغ انگلیسی کوچک ، یک جا یخی ، دو عدد قابلمۀ بی در و یک ماهی تابه دسته شکسته ، یک قوری و سه عدد استکان موجودی داخل سنگر را تشکیل می دهند و یک کولر دستی رو میزی هم در یکی از پنجره ها ی دیوار که بهمین منظور جاسازی شده بود قراردارد. در کنار اتاقک و در داخل گودی که به وسیله ی بولدوزر ایجاد شده کامیون کهنه ی روسی قراردارد که نعمت گفت: " رده پنجی هست ( یعنی اینجا قابل تعمیر نیست و باید به کارخانه بر گردد ) ؛ مال سالهای اطراف چهل و پنج ، ولی در جابه جایی ها به کار میاد. و تو زمستان هم که باران به داخل سنگر می یاد می ریم توی این کامیون زندگی می کنیم . "  در ده قدمی اتاقک ، به عمق یک متر و عرض پنجاه سانتیمتر و به طول دو ونیم متر سنگری کنده اند که روی آن را با تخته پوشانده و خاک ریخته اند. نعمت می گوید که در موقع بمباران هوایی دشمن از آن استفاده می کنیم و اگر بمبها مستقیما روی آن نریزند از ترکش و موج انفجار در امانیم . نعمت گفت توپ دور برد عراق هم به اینجا می رسد. او گفت محل این آلونک قبلا سنگر عراقی ها بوده و در بین آلونک های موجود در این گروهان این بهترین و مطمئن ترین است. فقط زمستان آب توش پر می شه و باید فکری به حالش بکنید. نعمت گفت " کاپیتان بیست روزیست که به مرخصی رفته ؛ خبر داده بودند که پدرش مریض شده. امیدوارم که اتفاق بدی براش نیافتاده باشه. " نعمت هم جزو انتقالیهاست و منتظر عوضش هست . هوا دیگر تاریک شده بود شام خوردیم و نعمت سعی داشت ضمن صحبتهایش من را در مورد این محیط توجیه کند. دلش پر بود و با حرارت صحبت می کرد. طوری نشسته بود که چشمهاش به طرف در سنگر باشد چراغ قوه اش هم در دستش بود . در موقع صحبت نگاهش به در بود و گاه گاه چراغ قوه اش را روشن می کرد و توی در را روشن کرده  دنبال جنبنده ها می کرد و هر وقت مطمئن می شد قورباغه هست یا سوسک خیالش راحت می شد. به من گفت " می بخشید اگر من همش چشمهام به در است ، چیزی نیست ، بعضی وقتها عقربها می آیند اینجا، دیشت دو تا عقرب بزرگ سیاه رنگ اینجا کشتم. اگر کسی را نیش بزنند دردم می کشند. " او صحبت از طوفان و گردبادهای شدید کرد و گفت " همین امروز قبل از اینکه شما بیایید گردباد شدیدی اومد و تمام بساط ما را به هم ریخت. چشم دیگر جایی را نمی دید. سه بار کف این آلونک را جارو زدم تا به این شکل درآمده. " در این شب من به یکی از عوامل مهم عقب ماندگی انسانهای صحرا نشین و فقیر پی بردم . اینگونه افراد از آنجا که بیشتر وقتشان را به مقابله با خطرات لحظه ای پیش رو و نیازهای آنی خود مشغولند ، فرصت پیدا نمیکنند که به برنامه های دراز مدت خود فکر کنند . مگر اینکه کسی راهنمایشان شود و آنانرا به تلاش برای زندگی بهتر وادارد .

      از اوضاع گروهان از او سوال کردم گفت : "هیچی، خبری نیست ، کسی به کسی نیست ، ارتش دیگه ارتش نیست ، فقط اسمش مونده . " او گفت: " اینجا کار زیادی نداریم بعضی وقتها اگر تانکی خراب بشه به ما مراجعه می کنند . تانکها هم زیاد نیستند تیپ ما هم دیگه چیزی ازش نمانده و ازش دیگه زیاد در حمله ها استفاده نمی شه ، فقط خط نگهدار است. ما سختیها کشیده ایم ، بدبختیها دیده ایم ، در موقع حمله یهو خبر می دند که تانکها خراب شده اند تعمیرکارها بیاند جلو ! می گیم بابا چرا دیروز خراب نبودند فقط زمان حمله خراب می شند؟! اون اول ها تجربه نبود ، مکانیک ها را سوار می کردند می بردند جلو . یک بار یک توپ خورد و چندتا مکانیک را کشت. " پرسیدم حالا در موقع حمله چه می کنند؟ گفت حالا هم همینطوره !! گفتم پس تجربه چی شد؟ گفت واله حساب کتاب در کار نیست.

    شام خوردیم و بعد از شام نعمت انگور آورد بخوریم. گفت این انگورهای ترش اهدایی مردم همدان است. یک جعبه انگور تازه گیها به آنها داده بودند مقداری را که توی یخدان جا می گرفته برداشته بودند و باقیش توی جعبه مونده بود. فرداش که سری به جعبه زدم دیدم همش گندیده بود مجبور شدیم بریزیم توی بیابان که خوراک گاوها بشند. بعد از مدتی صحبت و درد و دل ، وقت خواب رسید نعمت گفت حدود ساعت ده برق خاموش می شه. برق اینجا از یک موتور برق کوچک تامین می شه که از زمان تاریکی تا ده شب روشن است و ظهرها هم از ساعت دوازده تا نزدیک چهاربعدازظهر بخاطر کولرها روشن می شود. بدون کولر نمیشه یک لحظه تو این آلونکها موند .

     محل خواب بیرون بود چون تو روز بیرون را درست ندیده بودم شب هیچ جا رو بلد نبودم. چراغ قوه ام هم باطریش خیلی ضعیف بود و جایی را روشن نمی کرد. روز قبل که می خواستم در اندیمشک باطری بخرم چون باطری دو تومانی را بیست تومان می فروختند حاضر نشدم بخرم ولی حالا پشیمانم . بالاخره نعمت با چراغ قوه ی خودش تا آنجا که ممکن بود راهنمایی کرد . بیرون چهار عدد تخت خواب است که هر کس خودش آنها را با تکه های فلز و چوب درست کرده بوده . نعمت گفت غیر از کاپیتان دو نفر دیگر به نام های سلماس و ناصر با ما هستند که رفتند مرخصی. من از وسایل خواب فقط یک ملافه برداشته بودم چون شنیده بودم که در اینجا وسایل خواب می دند ؛ ولی دیدم خبری نیست . آن شب نعمت کیسه خواب حسین آقا را برای من آورد و خودش هم پتویی را روی یک تخت انداخت و پشه بندش را روی آن بست و خوابید . هوا هم سرشب گرم بود و فقط یک ملافه برای خوابیدن کافی بود . منم کیسه خواب حسین آقا را انداختم روی تخت و ملافه را هم به دور خودم پیچیدم و خوابیدم . خوابیدن همانا و هجوم پشه ها همان ! شاید تا صبح روی هم رفته بیش از یک ساعت خوابم نبرد و تا صبح کلافه شدم . نعمت هم منتظر عوضش هست و از امروز صبح چشماش به طرف جاده .  

No comments:

Post a Comment