وانشان

وانشان

Friday, 11 January 2013

خاطرات من و جبهه ( 6 ) ا

از اندیمشک تا منطقه

     در ستاد لشکر در قزوین به من گفته بودند به اندیمشک که رسیدید اتوبوسهای سرویس لشکر در ایستگاه هستند و فقط به راننده بگو می خوام به گردان نگهداری برم. و او خودش در محل تو را پیاده می کند. به محض آنکه وارد میدان جلوی راه آهن اندیمشک شدم راننده های سواری و مینی بوس های کرایه ای همه جار می زدند " پل کرخه " ولی من که در فکر سرویس لشکر بودم به آنها توجهی نکردم. جلوتر رفتم چندتا مینی بوس ایستاده بودند که روی آنها نوشته شده بود صلواتی. اثری از سرویس لشکر نبود از چند نفر نظامی سوال کردم همه اظهار بی اطلاعی می کردند. از دژبان راه آهن سوال کردم گفتند سرویس فقط عصر حدود ساعتهای چهار و پنج هست. حالا دیگه اون سواری ها و مینی بوس های کرایه ای هم که هنگام ورود قطار آمده بودند رفته بودند. از مینی بوس صلواتی که راننده اش یک سرباز وظیفه بود سوال کردم شما کجا می رید؟  گفت: حالا که هیچ جا. دیگر ایستادن در اونجا سودی نداشت. ساکها را به دوش گرفتم و به طرف داخل شهر حرکت کردم. سر چهارراه که رسیدم راننده یک سواری گفت " پل کرخه. " من خوشحال شدم و سوار شدم. من اولین مسافرش بودم ؛ تا خروجی شهر رفت و دور زد . هر نظامی را که می دید، جار می زد " پل ، کرخه . " دو سه بار حیابان را دور زد تا یک نفر دیگر سوار شد.

    هوای داخل سواری خیلی گرم بود. یک دفعه دیدم نظر راننده و اون مسافر به یک طرف جلب شد و هر دو گفتند "بدبختها!!" من ندیدمشان اما آن دو صحبت از یک زن و مرد نابینا می کردند که سربازی دست آنها را گرفته بوده . راننده گفت این دوتا بیچاره هر دو کور هستند چهار پنج روز است هر روز سر پل کرخه می ایستند که بلکه پسرشان را که سرباز است ببینند. خلاصه بعد از چند بار دور زدن مسافرش تکمیل شد و به سوی پل حرکت کرد.

     این اولین بار بود که از این مسیر به طرف جبهه می رفتم. و همه جا برام ناشناخته بود . سر پل کرخه رسیدیم ؛ خودروهای شخصی از اینجا جلوتر نمی توانستند بروند و پیاده شدم . ساکها را به دوش گرفتم و حرکت کردم . اینجا هم صفی از نظامیان که بیشتر سربازان وظیفه بودند تشکیل شده بود و با کمال تعجب دیدم دارند وسایل شخصی را بازرسی می کنند و به طعنه گفتم می خواهند که اسلحه با خود به جبهه نبرند؟! ولی به جهت دقت زیادی که در تفحص به کار می بردند، مثلا دیدم که کیسه پلاستیکی محتوی تخمه یکی از سربازان را چندین بار زیر و رو کرد ، فهمیدم که موضوع چیز دیگری است و به یادم آمد که قبلا شنیده بودم که در بعضی جاها مواد مخدر شیوع پیدا کرده است . نوبت بازدید من که رسید از سرباز سوال کردم که موضوع چیه؟ گفت: دنبال مواد مخدر می گردیم. بعد ادامه داد که هر روز چند فقره هم پیدا می کنیم. ساکهای من را یک نگاه سطحی کرد و گفت بفرمایید. سربازی دیگر مسئول بازدید بدنی بود او هم دستی به سر تا پای من کشید و بازدید تمام شد.

    از دژبان  سوال کردم محل استقرار گردان نگهداری لشکر شانزده کجاست؟ با اشاره گفت از اون تپه اونور پل که رد شدی پشت مینی بوس های صلواتی ، آنجا پشتیبانی است. البته منظورش این بود که پیاده می شود برم، اگر چه راه کوتاهی نبود. در همین حال یک وانت تویوتا با دو سرباز سرنشین رسیدند . دژبان به سرباز راننده گفت جناب سروان تازه آمدند اینجا نا واردند می خواند برند پشتیبانی اون طرف ایستگاه مینی بوسهای صلواتی، تا اونجا ببریدشون. سوار شدم و از روی پل فلزی عبور کردیم از تپه ها هم گذشتیم . اطراف را نگاه می کردم که ایستگاه مینی بوس ها را ببینم ، هر چی رفتیم مینی بوسی در آن حوالی ندیدم. حدود چهار پنج کیلومتر رفتیم جلو محل استقرار گروهی نظامی رسیدیم سرباز توقف کرد و گفت باید اینجا باشد. پیاده شدم از نگهبان پرسیدم اینجا گردان نگهداری لشکر شانزده است؟ گفت نه اینجا مربوط به تیپ شیراز است. خیلی تشنه شده بودم از کلمن این سرباز دو لیوان آب خوردم سرباز گفت باید برگردی عقب تر آنجا مستقرند. مینی بوسی صلواتی به رانندگی یک سرباز خواست از این قسمت خارج شود من سوار شدم. راننده گفت آن محل را می دانم حدود دو کیلومتر به عقب برگشتم آنجا سرباز توقف کرد و من پیاده شدم. کمی پیاده رفتم ؛ خودروهای مختلف در فواصل زیاد مستقر بودند ولی کسی به چشم نمی خورد . اتفاقی سربازی سوار بر کامیون ایفا می خواست خارج بشه دست بلند کردم ایستاد. سوال کردم گردان نگهداری کجاست؟ گفت منم می خوام برم همونجاها بیایید بالا بریم. خوشحال شدم و سوار شدم . حدود یک کیلومتر به طرف جلو رفتیم و پیچید به طرف بیابان . حدود پانصد متری محل استقرارد گردان پیاده شدم. به دفتر گردان راهنمایی شدم . چون اون روز موقع معرفی افراد منتقله بود با ورود من به دفتر همه متوجه شدند من یکی از آنها هستم . بعد از سلام و تعارفات ، نامه ام را به سروان که بالاترین درجه موجود در دفتر بود دادم. در نامه نوشته شده بود: " به سرهمافر یاد شده بالا که برابر امریه شماره .....نیروی زمینی به عوض ... به آن لشکر منتقل شده دستور داده شد در تاریخ 8/7/65 خود را به گردان نگهداری واقع در منطقه عملیات معرفی نماید. دستور فرمایید ضمن گزارش حضور، لوحه پیشنهاد شغل نامبرده را ارسال دارند . " نامه را که خواندم با خود گفتم اگر من بجای یکنفر دیگر منتقل میشوم شغلم باید مشخص باشد پس چرا باید دوباره پیشنهاد شود ؟! شاید می خواهند با توجه به قیافۀ من شغلم را مشخص کنند !

     در اینجا متوجه شدم که باید به گروهان سوم نگهداری بروم که گفتند حدود شصت کیلومتر جلوتر است. این گروهان وظیفۀ تعمیر و نگهداری در تیپ سوم لشکر را عهده دار است که مقر اصلیش در همدان است ولی از زمان جنگ در منطقه مستقر بوده . قبل از انتقال این تیپ به منطقۀ جنوب چند هفته ای را هم در همدان همراه یک تیم تعمیراتی از تهران شب و روز روی تانکهای این تیپ کار کردم تا آماده حرکت شدند . سروان گفت بشینید تا نامه تون را بنویسند و سرگرد بیاد امضا کند. بعد از مرکز تلفن صحرایی خواست تا گروهان سوم را وصل کند تا به اونها بگوید یک ماشین برای بردن من بیاید .

    مدتی گذشت ساعت دوازده شد. برگه ای از مشخصات پرسنلی به من داده بودند که پر کرده بودم یکی از ستوانها با دیدن اسم شهر محل تولدم رمی برگه متوجه همشهری  شد و خود را معرفی کرد. ظاهرش کمی آشنا به نظر می رسید شاید در دوران دبیرستان دیده بودمش. وقت ناهار شده بود و استراحت. همه دفتر را تعطیل کردند که برای ناهار به سنگرهاشون بروند . ستوان همشهری به یکی از ستوانیاران گفت: آقای مشایخی را به سنگر سروان ببرید چون سنگر ما خیلی شلوغ است و جای استراحت کم است. ستوانیار گفت سنگر من هم خالیه. گفتم فرق نمی کنه هر جا بشه در خدمت هستم. استواری هم که او هم از منتقلین بود همراه ما شد و با هم به سنگر ستوانیار رفتیم. آن روز ناهار ستوانیار از ما پذیرایی خوبی کرد و به ما اجازه نداد در آماده کردن غذا و شستن ظروف به او کمک کنیم. استوار از انتقالش خیلی ناراحت بود می گفت : دوباره ویلان شدم. می گفت پدرم مدتی است که خیلی مریض است در خانه زمین گیر شده و باید به او ظرف داد یک نفر باید دائم مراقب او باشد حالا نمی دانم چه کنم. نمی دانم اینجا کسی هست که این گرفتاریها را به او بگویم و کاری برایم انجام بدهد؟ ستوانیار گفت نه فایده ای ندارد. بعد از ناهار و نماز استراحت کردیم ساعت چهار کار دوباره شروع می شد . لباس پوشیده و به دفتر رفتیم کمی نشستیم تا سرگرد آمد به ما خوش آمد گفت سروان دوباره تلفن گروهان را خواست . مرکز به او گفت تلفن هنوز خراب است و ارتباط هنوز برقرار نیست. سرگرد گفت مثل اینکه نماینده ی گروهان اینجاست از بلندگو صداش کنید. صدا کردند آمد و قرار شد من با او به گروهان بروم. کمی بعد حرکت کردیم و نزدیک غروب به گروهان رسیدیم . 

No comments:

Post a Comment