وانشان

وانشان

Sunday 30 December 2012

خاطرات من و جبهه ( ادامۀ مسیر تا ایستگاه قطار )

 

     چون دو تا ساک بدوشم آویزان بود ، تاکسیها که اصلا محل نمیذاشتند و هرچه می گفتم " انقلاب " هیچ عکس العملی نشان نمیداد تا بالاخره یک سواری دیگر با شنیدن " انقلاب " بوقی زد و کنار ایستاد .

ظاهرا درست متوجه ساکهایم نشده بود، بعد از لحظه ای نگاه کرد ببیند چرا من سوار نمی شم که متوجه شد من کنار صندوق ایستاده ام و اشاره می کنم که در صندوق باز نمی شود. پیاده شد و در صندوق را باز کرد. صندلی جلو دو نفر نشسته بودند یک نفر از صندلی عقب پیاده شده بود و منتظر بود که من سوار بشم . تعارف کردم که شما بفرمایید ، با لبخند گفت من زودتر پیاده می شم . من سلام کردم و نشستم وسط صندلی عقب پیکان . آن طرف من یک نفر معمم نشسته بود ، سعی کرد مهربانی نشان دهد و چون من جمع و جور نشسته بودم و پای چپم را روی بلندی کف ماشین گذاشته بودم پای من را با مهربانی گرفت و گفت بذار پایین که درد نگیره . از او تشکر کردم و همه ساکت نشستیم . یکی از مسافرین خواست پیاده بشه پرسید چقدر شد آقا؟ راننده گفت : هر چی دوست داری! این روزها همه می دانند که معنی این حرف چیست. یعنی آن مقدار که دوست دارم بگم روم نمی شه ، حالا هر چی بیشتر بهتر. مسافر هم مقداری پول خرد ریخت توی دست راننده و پیاده شد . دومی که خواست پیاده بشه یک اسکناس ده تومانی داد . راننده گفت خرده نداشتی؟ و خود را مشغول پیدا کردن خرده و پس دادن بقیه پول کرد. این" خرده نداشتی" هم مفهوم مخصوص به خود را دارد . یعنی من هم خرده ندارم و اگر یک سکه پنج تومانی پس دادم دیگر نگو چرا شش یا هفت تومان پس ندادی . به حرکت ادامه می دادیم که آقای شیخ عطسه ای کرد بعد هم با گفتن لاحول ولا قوه الا بالله چند جمله  ورد هم زمزمه کرد . نوبت شیخ که رسید پیاده شود یک اسکناس بیست تومانی به راننده داد . طبق معمول " خرده نداشتی؟ " شنیده شد . شیخ دست توی جیب کرد و مقداری پول خرده بیرون آورد و در حالی که می شمرد گفت: " چقدر بدم خدمتتون؟" راننده در حالی که داشت خرده هایش را می شمرد که باقی پول را پس بدهد هیچ جواب نداد . دوباره شیخ سئوال کرد " چقدر تقدیم کنم؟" راننده گفت " نه... هست ! " و آن مقدار که لازم می دونست ریخت توی دست شیخ و شیخ پیاده شد . نزدیک میدان انقلاب رسیدیم پشت چراغ قرمز راهبندان طولانی بود . بقیه پیاده شدند ولی من چون ساکهایم توی صندوق عقب بود نمی شد پیاده بشم و صبر کردم تا از چراغ گذشت و کنار میدون رسید . در رابطه با کرایه ی خودم می دونستم که اگر سوار تاکسی می شدم و تاکسیمتر کار می کرد حدودا بیست و پنج الی سی ریال می شد ولی تاکسیمتر که این روزها دیگر مفهومی ندارد ؛ با اینکه چندین بار مقامات گفته اند بازرسان مخفی می فرستند توی تاکسی ها هیچ اثری نکرده است. تاکسیها معمولا با سه تومان قانع بودند . و جدیدا هم که بخاطر قطع سوبسید پنج ریال به ورودی تاکسی اضافه شده مثلا بشه سی و پنج ریال . من پیش خودم به خاطر ساکها که داشتم حساب کردم اگر پنج تومان به راننده بدم بسشه ولی یک سکه یک تومانی هم توی مشتم نگه داشتم که اگر اعتراض کرد بهش بدم . پیاده که شدم یک سکه پنج تومانی دادم و پرسیدم بسه ؟ راننده چیزی زیر لب گفت که متوجه نشدم ولی اینجور دستگیرم شد که لااقل نگفت بیشتر بده. من هم به راهم ادامه دادم . جلوی روزنامه فروشی یک روزنامه خریدم و رفتم آن طرف میدون تا سوار تاکسی بشم . از تاکسی که ناامید بودم ، تازه برای سواریها هم آنقدر مسافر بدون بار زیاد بود که همون وسط میدون در حالی که ماشین در حال حرکت بود می پریدند داخل ماشین و با یک چشم بهم زدن سواری پر می شد. خوشبختانه یکی از این سواریها تا کنار خروجی میدون هم که رسید هنوز صندلی جلوش خالی بود. همینکه من گفتم " گمرک" مسافرهای عقب ماشین گفتند بپر بالا. راننده هم از ترس اینکه پلیس جریمه اش نکنه آرام آرام به حرکتش ادامه می داد. فوری در جلو را باز کردم و زمانی که راننده دید دوتا ساک به دوشام آویزونند نیش ترمزی زد تا من در را بستم . به راننده گفتم منو دو نفر حساب کن . البته صندلی جلو یک نفره هست ولی این روزها دو نفر سوار می کنند. منم برای اینکه به راننده ظلمی نشده باشد و اعتراضی هم نداشته باشد گفتم دونفره حساب کند. گمرک که رسیدم چون می خواستم یک کلاه بخرم پیاده شدم. یک اسکناس ده تومانی به راننده دادم و اون هم کمی خرده توی دست من ریخت و من خداحافظی گفتم. کمی آن طرف تر توی مشتم نگاه کردم دیدم هفت تومان پس داده ؛ یکه خوردم گفتم هی این یادش رفت دو نفر حساب کند ! نگاه کردم ببینم راننده اونجاست دیدم چراغ سبز شد و حرکت کرد. پیش خودم گفتم " خب دیگه ولش کن . "

     می خواستم یک کلاه نرم بخرم که توی ساک که می گذارم خراب نشه . از هیچ یک از کلاههای نرم به خاطر لبه هاشون خوشم نیومد . قیمت کلاههای ضخیم معمولی را پرسیدم همه می گفتند صد تومان . اگر چه جای تعجب نبود ولی پیش خودم گفتم سه سال پیش که خواستم کلاه بخرم قیمت کلاه شده بود سی و پنج تومان . اون سال خیلی تعجب کردم . پارسال که یک کلاه دیگر از همین نوع خریدم شد هفتاد تومان و حالا هم شده صد تومان . دوباره رفتم سراغ کلاههای نرم ؛ همه می گفتند پنجاه تومان . یکی از مغازه ها می گفت بدون چونه چهل و پنج تومان . چند تا مغازه دیگه رفتم و برگشتم همون چهل و پنج تومانی را خریدم . ساعت حدود شش و نیم شده بود ، از آنجا که تا راه آهن چندان راهی نبود، رفتم آن طرف چهارراه و تا گفتم " راه آهن" یک سواری نگه داشت. یک بنز خیلی قدیمی بود . با ساکها نشستم صندلی عقب که خالی بود . هنوز درست جاگیر نشده بودم که راننده گفت ساکهاتو جمع و جورکن که جای مسافر باز بشه . منم کمی جمع و جور نشستم و گفتم آقا منو دو نفری حساب کن. یکی از مسافرینی که جلو نشسته بود گفت حالا ببین اصلا مسافر دیگه سوار می شه!  گفتم بالاخره من جای دو نفر را اشغال کرده ام . رفتم جلو تر متوجه شدم مسافر برای راه آهن کم است. راننده جلوی هر کس یک بوق می زد تا اینکه یک جا دو نفر ایستاده بودند یکی گفت شوش و دیگری گفت راه آهن . نگه داشت ؛ معلوم بود که شوشیه سوار نمی شد ولی راننده با تاکید خاصی گفت " راه آهن فقط یک نفر" تاکیدی بر اینکه منو دو نفر حساب کرده . چند دقیقه طول کشید رسیدیم راه آهن . چهار تومان دادم و پرسیدم بسه ؟ گفت شش تومان ! گفتم فکر میکنم کرایه اینجا دو تومان باشه . گفت کرایه ها گرون شده . دو تومان دیگر بهش دادم و تو دلم گفتم این دیگه نامردیه ! ولی از طرف دیگر خوشحال بودم که با هجده تومان رسیده ام ایستگاه چون اگر میخواستم بدون دردسر و مستقیم بیام میبایست تاکسی تلفنی میگرفتم که حد اقل صد تومان میشد . تازه میبایست ُصمٌ بُکم می نشستم توی تاکسی و تا راه آهن در فکر نابسامانیها و گریه های علی فرو می رفتم و از اینهمه مطالعه روی فرهنگ مردمی هم محروم میشدم . آدم هر وقت در میان مردم هست متوجه میشود که چه مشکلاتی در جامعه وجود دارد که کمتر کسی به آن توجه می کند . همه چیز از بلاتکلیفی حکایت می کند . نه قیمتها حساب دارد نه دستمزدها . نگاه مردم به یکدیگر هم اسرار آمیز شده است . مثلا از نگاه راننده تاکسی ها و سایر ماشینهای کرایه  سایر مردم همان پول کرایه هستند و ارزش دیگری ندارند و این را در رفتار و گفتارشان نشان میدهند . مردم  نسبت به همدیگر بی تفاوت هستند و این بسیار متفاوت از آن حالاتیست که در دوران انقلاب در بین مردم مشاهده میشد . این باید زنگ خطری باشد برای آنان که به روابط اجتماعی مردم توجه دارند . از چنین ملتی نمیتوان انتظار داشت که جنگی را با پیروزی به پایان برسانند . 

Friday 28 December 2012

خاطرات من و جبهه { اولین روز از شش سال }

 

( خدا حافظی)

 

     ساکها را صبح ، بعد از تهیه بلیط قطار ، آماده کرده بودم . حدود ساعت پنج عصر دوشنبه

 هفتم مهر ماه هزار و سیصد شصت و پنج بود که میبایست از منزل خارج میشدم تا ساعت هفت

همانروز یعنی ساعت حرکت قطار در ایستگاه راه آهن تهران باشم . میخواستم ساکها را بردارم بیاورم دم در که آزاده پنجساله ام آمد و گفت " بیا بوست کنم بابا ." و گرفت من را بوسید . گفتم صبر کن بابا جان الان میام برای خداحافظی . علی سه ساله ام تا کلمه خدا حافظی را شنید ، همانطور که از صبح بارها تکرار کرده بود ، جلو آمد و گفت بابا منم میام و شروع کرد به اصرار کردن برای آمدن. مجددا شروع کردم برایش شرح دادن که بابا آنجا جای خوبی نیست ، خطر داره ، نمیشه ترا ببرم . ولی اونکه با این حرفها قانع نمیشد شروع کرد به گریه کردن و در همین حال من هم شروع کردم به خدا حافظی کردن با خانم و آزاده و زهرا کوچولو . زهرای هشت ماهه ظاهرا زیاد متوجه اوضاع نبود و نمیدونست که دیگر لااقل برای چند روز دیگه بابا ظهرها از سر کار برنمیگردد که اصرار کنه بغلش کند . علی همینطور به گریه ادامه میداد . در را باز کردم که حرکت کنم ، گریه علی شدت گرفت و از حربه همیشگی اش استفاده کرد و گفت " بابا آقا بات قهر می کنم اگر منو نبری ها !" و چون این حربه هم کارگر نیفتاد  شروع کرد از پله ها با عجله پایین آمدن . خانم هم با آزاده و زهرا از طبقه سوم که منزل استیجاریمان بود تا پایین پله ها اومدند . علی با چشمان گریان با عجله دوید رفت و محکم چسبید به در حیاط و گفت نمیذارم باز کنی ! منهم که جز بوسیدن و گفتن اینکه بابا نمیشه ببرمت کاری نمیتونستم بکنم خانم را صدا زدم که بیاد ببردش ولی چون روسری نداشت نمیتونست تا دم در بیاید . یواش یواش در را باز کردم . علی هم که دیگر منتهای زورش را بکار برده بود ناامیدانه در را رها کرد و دستهایش را باز کرد وسط در ایستاد و با گریه گفت نمیذارم بری ! به آهستگی دستش را هم گرفتم و با آخرین بوسه خدا حافظی کردم . علی بیچاره هم پشت در نشست و با شدت هر چه تمامتر به گریه اش ادامه داد . علی از چند روز پیش که بمناسبت هفته جنگ برنامه های زیادی از رژه نظامیان را در تلویزیون میدید و برنامه های تبلیغاتی زیادی از تلویزیون پخش میشد به رژه رفتن و تفنگ علاقمند شده بود و از من درخواست تفنگ کرده بود . همان شب اول که رژه سربازان را تماشا میکرد من را مجبور کرد تفنگ کوچک اسباب بازیش را براش پیدا کنم . وقتی تفنگش را که قبلا دو نیم کرده بود نگاه کرد و دید نمیتونه با اون ژست بگیره و رژه بره ، از راکت بدمینتونش که دسته بلندی داشت بعنوان تفنگ استفاده کرد . آنشب زمانیکه راکت را بدست گرفت برنامه رژه تمام شد و آهنگ قطع شد .علی راکت بدست منتظر نشست که آهنگ شروع بشه و هر چند دقیقه یکبار میگفت چرا نمیاد ؟ بعد پرسید بابا هر وقت بزرگ شدم برام تفنگ میخری برم جبهه ؟ منهم که سعی می کردم جوابی بدهم که اثر بدی روی او نداشته باشه گفتم اگر اونوقت جنگ باشد تفنگ بهت میدند . بیچاره علی تنها چیز جالب توجهی که هر روز در تلویزیون دیده بود داستانهای جنگ بوده و فکر می کند جنگ برنامه ای دائمی هست . نمیداند که آنهایی که این چند سال در این جنگ بوده اند چنان خسته شده اند که دیگر تاب ماندن در جبهه را ندارند و بهمن دلیل هست که مجبور شده اند پدرش را که از معدود متخصین تعمیرات اساسی برق و الکترونیک تانک هست از کارخانه به جبهه منتقل کنند تا جای یکی از تعمیرکاران رده پایین را بگیرد تا او که بعد از چند سال ماندن در بیابانهای جبهه طاقتش را از دست داده است  به تهران منتقل شود . نتیجه اینکار چه خواهد شد فعلا مساله ی کسی نیست !  

     دیگر گریه های علی به گوشم نمیرسید . فقط در این فکر بودم که از آن پس خانم با مشکلات بچه ها چه خواهد کرد و اینکه کل خانواده از نظر روحی مشکلاتی خواهد داشت که جبرانش آسان نخواهد بود . اینها مشکلاتیست که زمانیکه صحبت از خسارات جنگ به میان می آید کسی اشاره ای به آن ندارد ولی قطعا خسارات روحی یک جنگ کمتر از خسارات مادی نخواهد بود .

      حدود ده دقیقه سر کوچه منتظر سواریهای محلی بودم تا یکی از آنها رسید و سوار شدم . من صندلی عقب نشستم ؛ یکی هم جلو نشسته بود . کمی جلوتر خانمی با جثه ای بزرگ با دو پسرش یکی حدود چهار ساله و دیگری هشت ساله سوار شدند . اول پسر بزرگ سوار شد و نشست پیش من بعد مادرش سوار شد . پسر بزرگتر را روی یکی از زانوهایش جا داد و پسر کوچکتر را در سمت دیگرش به خودش چسبانید و به راننده گفت جای یک نفر خالی هست اگر مسافر بود سوارش کن . راننده که میدانست منظور از این حرف اینست که او فقط کرایه یک نفر را می  پردازد و برای دو پسرش کرایه نمیدهد نگاهی پرمعنی به صندلی عقب انداخت و چیزی نگفت ولی معلوم بود که با خودش میگفت خودش جای دو نفر را گرفته حالا دو تا پسرش را هم آدم بحساب نمیاره ! خوشبختانه دیگر مسافر پیدا نشد چون همینطوری هم من گوشه صندلی مچاله شده بودم . تا سر خیابان اصلی راهی نبود و پس از چند دقیقه با پرداخت چهار تومان یعنی دو برابر کرایه یک نفر ، بخاطر ساکهایم که صندوق عقب گذاشته بودم  ، پیکان را ترک کردم و رفتم سر خیابان منتظر تاکسی بعدی . 

Tuesday 25 December 2012

خاطرات من و جبهه ( مقدمه )

 

     یکی از علل کندی پیشرفت جوامع بشری اینست که نسلهای مختلف نتوانسته اند از تجارب پیشینیان درسهای لازم را بگیرند و اشتباهات گذشتگان را تکرار نکنند . چرایی این موضوع هم دلایل مختلف دارد : یکی اینکه معمولا تاریخ نگاریها دقیق نبوده و تاریخ نویسان همیشه تحت تاثیر حاکمان غیر مردمی و غیر اندیشمند مجبور بوده اند تاریخ را بگونه ای بنویسند که صاحبان قدرت را آزرده خاطر نکنند . دیگر اینکه غالبا نسلهای جدید فکر می کنند که همه افکار و نظرات پدران و مادرانشان قدیمی بوده و از زمانی که به سن بلوغ می رسند میزان تاثیر پذیریشان از پدر و مادر کم میشود ؛ غافل از اینکه آنچه انسانها با تجربه می آموزند بسیار بهتر از آنست که با مطالعات تئوریک یاد می گیرد . و بسیاری از جمله خود من تنها زمانی که عمری از آنان می گذرد به ارزش بعضی از نصایح پدر و مادر خود پی میبرند و این زمانیست که دیگر خیلی دیر شده است . دلیل دیگر هم اینست که خاطره نویسی در بین مردم رایج نشده است و خاطرات هر شخص و نتیجۀ تجارب او معمولا با مرگ شخص به گور سپرده میشود .

    نوع بشر از دیر زمان میدانسته که چه میخواهد و خواست ایده آلی خود را با تعاریف مختلف و تحت عناوین متفاوت بیان نموده است . یکی از این نمونه ها تعریفی است که انسانها از بهشت کرده اند . تعریفی که از بهشت شده است در اصل همان زندگی ایده آل است که بشر به دنبال آن بوده است ولی چون خودش را در ساختن چنین زندگی ناتوان دیده است آنرا موکول به آینده ای نا معلوم و پس از مرگ کرده است . بهشتی که در کتب مختلف و توسط متفکرین گذشته تعریف شده ، حکایت از مکانی دارد که در آنجا همه چیز در بهترین شکل و بدون نقص وجود دارد و هیچ چیز که مانع از لذت انسان در آن مکان گردد در آنجا یافت نمیشود . در چنین مکانی هیچ چیز و هیچکس نباید مرتکب اشتباه و گناه شود ؛ چرا که اگر چنین اتفاقی بیافتد دیگر آن جا از آن حالت ایده آلی خارج میشود و نقص در آن پیدا میشود . همین است که در داستان آدم و حوا می بینیم که فقط بخاطر یک اشتباه از بهشت رانده میشود . از این داستان باید این درس را بگیریم که ما افراد بشر هم اگر نتوانیم طوری زندگی کنیم که کارهایمان و رفتارمان بدون نقص و اشتباه و گناه باشد نمیتوانیم در جایی که بهشتش می نامیم زندگی کنیم . پس اگر آرزوی چنان زندگی را داریم باید یاد بگیریم که بی گناه زندگی کنیم و خود را مجهز به دانش و ابزاری کنیم که دیگر مرتکب اشتباه نشویم .

      از طرفی عقیده داریم که بشر جائزالخطاست و هنوز این نظر در بین مردم مطرح نشده است که ممکن است بشر زمانی زندگی بدون اشتباه داشته باشد . اما پیشرفتهای دهه های اخیر در علوم و صنعت میتواند این نوید را به انسان بدهد که چنین امری میتواند امکان پذیر باشد . رسیدن به چنین مرحله ای بستگی به سرعت پیشرفت علم و تکنولوژی دارد و میزان  پیشرفت علم و تکنولوژی هم بستگی به میزان مشارکت مردم در مسیر پیشرفت دارد . می گویند اینهمه پیشرفت در علم و تکنولوژی که تا کنون انسانها داشته اند حاصل کار و تلاش فکری فقط دو درصد از مردم دنیاست و نود و هشت در صد باقی فقط مصرف کنندۀ این محصولات هستند . اگر این همه پیشرفت حاصل فقط دو در صد مردم باشد تصور کنید اگر اکثر و یا همه مردم در این کوشش شرکت کنند چه خواهد شد ! اینست که میتوان امیدوار بود که انسانها بتوانند در آینده زندگی ایده آل خود را بسازند و خود را از اینهمه گرفتاری نجات دهند .

    با چنین هدفی انسانها نباید لحظه ای را از یادگیری غافل شوند و شروع یادگیری هم باید از بدو تولد باشد و مجهز شدن به ابزار یادگیری مناسب هم که همان مغز افراد و کل وجود شخص است که باید با قدرت کافی رشد کند باید از قبل از تولد توسط پدر و مادرها پیش بینی شود . در این میان آموختن از تجارب دیگران اهمیت بسیار پیدا می کند که افراد مجبور نشوند راههای پیموده شده را دوباره طی کنند . و خاطره نویسی دقیق توسط افراد میتواند کمک حائز اهمیتی باشد ؛ خصوصا اگر کسانی در آینده با مطالعه خاطرات مختلف چکیدۀ سود مندی از درسهای زندگی را برای آیندگان تهیه کنند .

   من هم مانند بسیاری در نوشتن خاطره هایم کوتاهی کرده ام و فقط خاطرات یک دورۀ خاص را به دلایل خاص حاکم بر آن دوران نوشته ام و تا کنون فرصت جمع بندی و انتشار این را هم برای خود ایجاد نکرده ام . ولی با توجه به گذشت سن و احتمال اینکه ممکن است در آینده چنین فرصتی نباشد ، تصمیم گرفته ام سعی کنم کم کم با توجه به وقت و سرعت تایپ کردنم این خاطرات را که از زمان انتقالم به جبهه های جنگ ایران و عراق شروع میشود تایپ و در تنها وسیلۀ انتشارم که وبلاگ " وانشان "است منتشر کنم .  چنانچه دوستان مطالب را جالب یافتند و به انتشار آن و یا لینک آن در هر جا اقدام کردند خوشحال خواهم شد .  

Wednesday 5 December 2012

روزهای ُمردِگی



    این روزها تهران و چند شهر دیگر را تعطیل کرده اند چرا که هوای آنها مرگبار شده است . اگر چه می گویند خطر اصلی در وجود ذرات بسیار ریزی است که دیده نمیشود و این ذرات زهرآگین ریه ها و سایر اعضاء بدن را هدف قرار می دهند ، تراکم دودهای معمولی هم بقدریست که شعاع دید را بسیار کم کرده و دود در فاصله ی ساختمانها هم دیده میشود . عبور دود در مجرای تنفسی احساس می شود و سر درد و سرفه وسرگیجه اولین علائم تاثیر آلودگی را نمایان می کند .
    اگر در این اوضاع آشفته آماری هم از تلفات و مراجعات به مراکز درمانی تهیه شده باشد ، فقط دارندگان این آمارها هستند که به عمق فاجعه پی خواهند برد . متاسفانه چون مردم ایران آرامش را دوست دارند ، مسئولین به خودشان اجازه نمیدهند اینگونه آمارهای وحشتناک اعلام عمومی شود . و برای مردمی هم که آرامش را به جنبش ترجیح می دهند همان به که لشگر زهرین دشمن خود ساخته به آرامی آنان را تا لب گور همراهی کند .
    راستی چه شده است که ما این قدر نسبت به زندگی خود و فرزندانمان بی تفاوت شده ایم و به سلامتی خود هم توجه نداریم و در عین حال شب و روز با تلاش طاقت فرسا و از راههای صواب و ناصواب بدنبال اندوخته ای برای گذران این زندگی سهمگین هستیم ؟! و فقط زمانی که گرفتار بیماری و مشکلات ناشی از آن میشویم فریاد چه کنم چه کنم بر میداریم و زمین و زمان را به کمک می طلبیم ! آیا به عاقبت این نوع زندگی فکر کرده ایم ؟!
   سرنوشت چنین ملتی جز درد و مشقت و نابودی در عین ذلت نیست . و این مایی که این جرات و جسارت را در خود نمیبینیم که لا اقل از خودمان سئوال کنیم که چرا گرفتار چنین وضعیتی شده ایم کی میتوانیم برای حل اینگونه مسائل دست به اقدامی بزنیم !
    ( از آنجا که با مشاهده این اوضاع هوای وانشان به سرم زده است ولی لااقل تا چند روز دیگر امکان رفتنم به آنجا نیست ، این درد دل را برای وبلاگ " وانشان "   بازگو می کنم .)