وانشان

وانشان

Friday, 28 December 2012

خاطرات من و جبهه { اولین روز از شش سال }

 

( خدا حافظی)

 

     ساکها را صبح ، بعد از تهیه بلیط قطار ، آماده کرده بودم . حدود ساعت پنج عصر دوشنبه

 هفتم مهر ماه هزار و سیصد شصت و پنج بود که میبایست از منزل خارج میشدم تا ساعت هفت

همانروز یعنی ساعت حرکت قطار در ایستگاه راه آهن تهران باشم . میخواستم ساکها را بردارم بیاورم دم در که آزاده پنجساله ام آمد و گفت " بیا بوست کنم بابا ." و گرفت من را بوسید . گفتم صبر کن بابا جان الان میام برای خداحافظی . علی سه ساله ام تا کلمه خدا حافظی را شنید ، همانطور که از صبح بارها تکرار کرده بود ، جلو آمد و گفت بابا منم میام و شروع کرد به اصرار کردن برای آمدن. مجددا شروع کردم برایش شرح دادن که بابا آنجا جای خوبی نیست ، خطر داره ، نمیشه ترا ببرم . ولی اونکه با این حرفها قانع نمیشد شروع کرد به گریه کردن و در همین حال من هم شروع کردم به خدا حافظی کردن با خانم و آزاده و زهرا کوچولو . زهرای هشت ماهه ظاهرا زیاد متوجه اوضاع نبود و نمیدونست که دیگر لااقل برای چند روز دیگه بابا ظهرها از سر کار برنمیگردد که اصرار کنه بغلش کند . علی همینطور به گریه ادامه میداد . در را باز کردم که حرکت کنم ، گریه علی شدت گرفت و از حربه همیشگی اش استفاده کرد و گفت " بابا آقا بات قهر می کنم اگر منو نبری ها !" و چون این حربه هم کارگر نیفتاد  شروع کرد از پله ها با عجله پایین آمدن . خانم هم با آزاده و زهرا از طبقه سوم که منزل استیجاریمان بود تا پایین پله ها اومدند . علی با چشمان گریان با عجله دوید رفت و محکم چسبید به در حیاط و گفت نمیذارم باز کنی ! منهم که جز بوسیدن و گفتن اینکه بابا نمیشه ببرمت کاری نمیتونستم بکنم خانم را صدا زدم که بیاد ببردش ولی چون روسری نداشت نمیتونست تا دم در بیاید . یواش یواش در را باز کردم . علی هم که دیگر منتهای زورش را بکار برده بود ناامیدانه در را رها کرد و دستهایش را باز کرد وسط در ایستاد و با گریه گفت نمیذارم بری ! به آهستگی دستش را هم گرفتم و با آخرین بوسه خدا حافظی کردم . علی بیچاره هم پشت در نشست و با شدت هر چه تمامتر به گریه اش ادامه داد . علی از چند روز پیش که بمناسبت هفته جنگ برنامه های زیادی از رژه نظامیان را در تلویزیون میدید و برنامه های تبلیغاتی زیادی از تلویزیون پخش میشد به رژه رفتن و تفنگ علاقمند شده بود و از من درخواست تفنگ کرده بود . همان شب اول که رژه سربازان را تماشا میکرد من را مجبور کرد تفنگ کوچک اسباب بازیش را براش پیدا کنم . وقتی تفنگش را که قبلا دو نیم کرده بود نگاه کرد و دید نمیتونه با اون ژست بگیره و رژه بره ، از راکت بدمینتونش که دسته بلندی داشت بعنوان تفنگ استفاده کرد . آنشب زمانیکه راکت را بدست گرفت برنامه رژه تمام شد و آهنگ قطع شد .علی راکت بدست منتظر نشست که آهنگ شروع بشه و هر چند دقیقه یکبار میگفت چرا نمیاد ؟ بعد پرسید بابا هر وقت بزرگ شدم برام تفنگ میخری برم جبهه ؟ منهم که سعی می کردم جوابی بدهم که اثر بدی روی او نداشته باشه گفتم اگر اونوقت جنگ باشد تفنگ بهت میدند . بیچاره علی تنها چیز جالب توجهی که هر روز در تلویزیون دیده بود داستانهای جنگ بوده و فکر می کند جنگ برنامه ای دائمی هست . نمیداند که آنهایی که این چند سال در این جنگ بوده اند چنان خسته شده اند که دیگر تاب ماندن در جبهه را ندارند و بهمن دلیل هست که مجبور شده اند پدرش را که از معدود متخصین تعمیرات اساسی برق و الکترونیک تانک هست از کارخانه به جبهه منتقل کنند تا جای یکی از تعمیرکاران رده پایین را بگیرد تا او که بعد از چند سال ماندن در بیابانهای جبهه طاقتش را از دست داده است  به تهران منتقل شود . نتیجه اینکار چه خواهد شد فعلا مساله ی کسی نیست !  

     دیگر گریه های علی به گوشم نمیرسید . فقط در این فکر بودم که از آن پس خانم با مشکلات بچه ها چه خواهد کرد و اینکه کل خانواده از نظر روحی مشکلاتی خواهد داشت که جبرانش آسان نخواهد بود . اینها مشکلاتیست که زمانیکه صحبت از خسارات جنگ به میان می آید کسی اشاره ای به آن ندارد ولی قطعا خسارات روحی یک جنگ کمتر از خسارات مادی نخواهد بود .

      حدود ده دقیقه سر کوچه منتظر سواریهای محلی بودم تا یکی از آنها رسید و سوار شدم . من صندلی عقب نشستم ؛ یکی هم جلو نشسته بود . کمی جلوتر خانمی با جثه ای بزرگ با دو پسرش یکی حدود چهار ساله و دیگری هشت ساله سوار شدند . اول پسر بزرگ سوار شد و نشست پیش من بعد مادرش سوار شد . پسر بزرگتر را روی یکی از زانوهایش جا داد و پسر کوچکتر را در سمت دیگرش به خودش چسبانید و به راننده گفت جای یک نفر خالی هست اگر مسافر بود سوارش کن . راننده که میدانست منظور از این حرف اینست که او فقط کرایه یک نفر را می  پردازد و برای دو پسرش کرایه نمیدهد نگاهی پرمعنی به صندلی عقب انداخت و چیزی نگفت ولی معلوم بود که با خودش میگفت خودش جای دو نفر را گرفته حالا دو تا پسرش را هم آدم بحساب نمیاره ! خوشبختانه دیگر مسافر پیدا نشد چون همینطوری هم من گوشه صندلی مچاله شده بودم . تا سر خیابان اصلی راهی نبود و پس از چند دقیقه با پرداخت چهار تومان یعنی دو برابر کرایه یک نفر ، بخاطر ساکهایم که صندوق عقب گذاشته بودم  ، پیکان را ترک کردم و رفتم سر خیابان منتظر تاکسی بعدی . 

No comments:

Post a Comment