وانشان

وانشان

Sunday, 30 December 2012

خاطرات من و جبهه ( ادامۀ مسیر تا ایستگاه قطار )

 

     چون دو تا ساک بدوشم آویزان بود ، تاکسیها که اصلا محل نمیذاشتند و هرچه می گفتم " انقلاب " هیچ عکس العملی نشان نمیداد تا بالاخره یک سواری دیگر با شنیدن " انقلاب " بوقی زد و کنار ایستاد .

ظاهرا درست متوجه ساکهایم نشده بود، بعد از لحظه ای نگاه کرد ببیند چرا من سوار نمی شم که متوجه شد من کنار صندوق ایستاده ام و اشاره می کنم که در صندوق باز نمی شود. پیاده شد و در صندوق را باز کرد. صندلی جلو دو نفر نشسته بودند یک نفر از صندلی عقب پیاده شده بود و منتظر بود که من سوار بشم . تعارف کردم که شما بفرمایید ، با لبخند گفت من زودتر پیاده می شم . من سلام کردم و نشستم وسط صندلی عقب پیکان . آن طرف من یک نفر معمم نشسته بود ، سعی کرد مهربانی نشان دهد و چون من جمع و جور نشسته بودم و پای چپم را روی بلندی کف ماشین گذاشته بودم پای من را با مهربانی گرفت و گفت بذار پایین که درد نگیره . از او تشکر کردم و همه ساکت نشستیم . یکی از مسافرین خواست پیاده بشه پرسید چقدر شد آقا؟ راننده گفت : هر چی دوست داری! این روزها همه می دانند که معنی این حرف چیست. یعنی آن مقدار که دوست دارم بگم روم نمی شه ، حالا هر چی بیشتر بهتر. مسافر هم مقداری پول خرد ریخت توی دست راننده و پیاده شد . دومی که خواست پیاده بشه یک اسکناس ده تومانی داد . راننده گفت خرده نداشتی؟ و خود را مشغول پیدا کردن خرده و پس دادن بقیه پول کرد. این" خرده نداشتی" هم مفهوم مخصوص به خود را دارد . یعنی من هم خرده ندارم و اگر یک سکه پنج تومانی پس دادم دیگر نگو چرا شش یا هفت تومان پس ندادی . به حرکت ادامه می دادیم که آقای شیخ عطسه ای کرد بعد هم با گفتن لاحول ولا قوه الا بالله چند جمله  ورد هم زمزمه کرد . نوبت شیخ که رسید پیاده شود یک اسکناس بیست تومانی به راننده داد . طبق معمول " خرده نداشتی؟ " شنیده شد . شیخ دست توی جیب کرد و مقداری پول خرده بیرون آورد و در حالی که می شمرد گفت: " چقدر بدم خدمتتون؟" راننده در حالی که داشت خرده هایش را می شمرد که باقی پول را پس بدهد هیچ جواب نداد . دوباره شیخ سئوال کرد " چقدر تقدیم کنم؟" راننده گفت " نه... هست ! " و آن مقدار که لازم می دونست ریخت توی دست شیخ و شیخ پیاده شد . نزدیک میدان انقلاب رسیدیم پشت چراغ قرمز راهبندان طولانی بود . بقیه پیاده شدند ولی من چون ساکهایم توی صندوق عقب بود نمی شد پیاده بشم و صبر کردم تا از چراغ گذشت و کنار میدون رسید . در رابطه با کرایه ی خودم می دونستم که اگر سوار تاکسی می شدم و تاکسیمتر کار می کرد حدودا بیست و پنج الی سی ریال می شد ولی تاکسیمتر که این روزها دیگر مفهومی ندارد ؛ با اینکه چندین بار مقامات گفته اند بازرسان مخفی می فرستند توی تاکسی ها هیچ اثری نکرده است. تاکسیها معمولا با سه تومان قانع بودند . و جدیدا هم که بخاطر قطع سوبسید پنج ریال به ورودی تاکسی اضافه شده مثلا بشه سی و پنج ریال . من پیش خودم به خاطر ساکها که داشتم حساب کردم اگر پنج تومان به راننده بدم بسشه ولی یک سکه یک تومانی هم توی مشتم نگه داشتم که اگر اعتراض کرد بهش بدم . پیاده که شدم یک سکه پنج تومانی دادم و پرسیدم بسه ؟ راننده چیزی زیر لب گفت که متوجه نشدم ولی اینجور دستگیرم شد که لااقل نگفت بیشتر بده. من هم به راهم ادامه دادم . جلوی روزنامه فروشی یک روزنامه خریدم و رفتم آن طرف میدون تا سوار تاکسی بشم . از تاکسی که ناامید بودم ، تازه برای سواریها هم آنقدر مسافر بدون بار زیاد بود که همون وسط میدون در حالی که ماشین در حال حرکت بود می پریدند داخل ماشین و با یک چشم بهم زدن سواری پر می شد. خوشبختانه یکی از این سواریها تا کنار خروجی میدون هم که رسید هنوز صندلی جلوش خالی بود. همینکه من گفتم " گمرک" مسافرهای عقب ماشین گفتند بپر بالا. راننده هم از ترس اینکه پلیس جریمه اش نکنه آرام آرام به حرکتش ادامه می داد. فوری در جلو را باز کردم و زمانی که راننده دید دوتا ساک به دوشام آویزونند نیش ترمزی زد تا من در را بستم . به راننده گفتم منو دو نفر حساب کن . البته صندلی جلو یک نفره هست ولی این روزها دو نفر سوار می کنند. منم برای اینکه به راننده ظلمی نشده باشد و اعتراضی هم نداشته باشد گفتم دونفره حساب کند. گمرک که رسیدم چون می خواستم یک کلاه بخرم پیاده شدم. یک اسکناس ده تومانی به راننده دادم و اون هم کمی خرده توی دست من ریخت و من خداحافظی گفتم. کمی آن طرف تر توی مشتم نگاه کردم دیدم هفت تومان پس داده ؛ یکه خوردم گفتم هی این یادش رفت دو نفر حساب کند ! نگاه کردم ببینم راننده اونجاست دیدم چراغ سبز شد و حرکت کرد. پیش خودم گفتم " خب دیگه ولش کن . "

     می خواستم یک کلاه نرم بخرم که توی ساک که می گذارم خراب نشه . از هیچ یک از کلاههای نرم به خاطر لبه هاشون خوشم نیومد . قیمت کلاههای ضخیم معمولی را پرسیدم همه می گفتند صد تومان . اگر چه جای تعجب نبود ولی پیش خودم گفتم سه سال پیش که خواستم کلاه بخرم قیمت کلاه شده بود سی و پنج تومان . اون سال خیلی تعجب کردم . پارسال که یک کلاه دیگر از همین نوع خریدم شد هفتاد تومان و حالا هم شده صد تومان . دوباره رفتم سراغ کلاههای نرم ؛ همه می گفتند پنجاه تومان . یکی از مغازه ها می گفت بدون چونه چهل و پنج تومان . چند تا مغازه دیگه رفتم و برگشتم همون چهل و پنج تومانی را خریدم . ساعت حدود شش و نیم شده بود ، از آنجا که تا راه آهن چندان راهی نبود، رفتم آن طرف چهارراه و تا گفتم " راه آهن" یک سواری نگه داشت. یک بنز خیلی قدیمی بود . با ساکها نشستم صندلی عقب که خالی بود . هنوز درست جاگیر نشده بودم که راننده گفت ساکهاتو جمع و جورکن که جای مسافر باز بشه . منم کمی جمع و جور نشستم و گفتم آقا منو دو نفری حساب کن. یکی از مسافرینی که جلو نشسته بود گفت حالا ببین اصلا مسافر دیگه سوار می شه!  گفتم بالاخره من جای دو نفر را اشغال کرده ام . رفتم جلو تر متوجه شدم مسافر برای راه آهن کم است. راننده جلوی هر کس یک بوق می زد تا اینکه یک جا دو نفر ایستاده بودند یکی گفت شوش و دیگری گفت راه آهن . نگه داشت ؛ معلوم بود که شوشیه سوار نمی شد ولی راننده با تاکید خاصی گفت " راه آهن فقط یک نفر" تاکیدی بر اینکه منو دو نفر حساب کرده . چند دقیقه طول کشید رسیدیم راه آهن . چهار تومان دادم و پرسیدم بسه ؟ گفت شش تومان ! گفتم فکر میکنم کرایه اینجا دو تومان باشه . گفت کرایه ها گرون شده . دو تومان دیگر بهش دادم و تو دلم گفتم این دیگه نامردیه ! ولی از طرف دیگر خوشحال بودم که با هجده تومان رسیده ام ایستگاه چون اگر میخواستم بدون دردسر و مستقیم بیام میبایست تاکسی تلفنی میگرفتم که حد اقل صد تومان میشد . تازه میبایست ُصمٌ بُکم می نشستم توی تاکسی و تا راه آهن در فکر نابسامانیها و گریه های علی فرو می رفتم و از اینهمه مطالعه روی فرهنگ مردمی هم محروم میشدم . آدم هر وقت در میان مردم هست متوجه میشود که چه مشکلاتی در جامعه وجود دارد که کمتر کسی به آن توجه می کند . همه چیز از بلاتکلیفی حکایت می کند . نه قیمتها حساب دارد نه دستمزدها . نگاه مردم به یکدیگر هم اسرار آمیز شده است . مثلا از نگاه راننده تاکسی ها و سایر ماشینهای کرایه  سایر مردم همان پول کرایه هستند و ارزش دیگری ندارند و این را در رفتار و گفتارشان نشان میدهند . مردم  نسبت به همدیگر بی تفاوت هستند و این بسیار متفاوت از آن حالاتیست که در دوران انقلاب در بین مردم مشاهده میشد . این باید زنگ خطری باشد برای آنان که به روابط اجتماعی مردم توجه دارند . از چنین ملتی نمیتوان انتظار داشت که جنگی را با پیروزی به پایان برسانند . 

No comments:

Post a Comment