در طول نرده های آهنی جلو ایستگاه راه آهن تهران دو تا در کوچک گذاشته بودند برای ورود و خروج مسافرین . جلو درها تقریبا خلوت بود و تابلویی هم که نشان دهد کدام ورود و کدام خروج است ندیدم . خواستم از یک در وارد شوم که پاسبانی گفت از آن در . بازگشتم و از در دیگر وارد شدم . آنجا چند پاسبان جوان مسئول بازرسی ساکها بودند ؛ چون سرشان گرم تعریف بود خواستم سرم را پایین بیندازم و رد بشم که یکی از آنها با دست اشاره کرد که ساکها را بگذاز روی میز . یکی از آنها مشغول بازرسی شد . به او گفتم لطفا زیاد بهمش نزن . ظاهرا چون لباسهای نظامی را داخل ساک دید زیاد کنجکاوی نکرد و کار را تمام کرد .
وارد ایستگاه شدم ؛ یکطرف نمایشگاهی از کتاب ترتیب داده بودند رفتم نگاهی کردم و برگشتم . داشتم به خودم می گفتم " همه نوع از یک نوع ! " که شنیدم یکی با لحنی گیرا و ممتد گفت " سلام آقای مشایخی " نگاه کردم دیدم یکی از درجه داران لشکر 21 بود ، احمد . در ماموریتی که چندی پیش رفته بودم هم اطاقی شده بودم . بعد از سلام و روبوسی معلوم شد که او هم مسافر جنوب است . گفت: " من دیر رسیدم و بلیط گیرم نیومد. برای ساعت 8 سرپایی بلیط دادند. رفتم ببینم میشه سوار قطار ساعت هفتی بشم سرپایی، چون این قطار درجه یک است و تمیزتره و قطار ساعت هشتی از این صندلی چوبی هاست و خیلی شلوغ و کثیف میشه ولی اجازه نداد. " گفتم چرا صبح نیومدی بلیط بگیری؟ گفت: " آخه خونه م تهرانپارسه از اونجا تا اینجا بیام و دوباره برگردم؟ ها ... !! یه بلیط گیر آوردم صد تومان ، نخریدم. آخه پدرسوخته مجانی گرفته بود می خواست بفروشه. مثل همین بلیط شما روش نوشته بود اکسپرس درجه یک. مهر بنیاد شهید هم روش خورده بود. این ها مجانی می خرند و آنوقت می خواند بفروشند. اول گفت دویست تومان ولی تا صد تومان راضی شده بود اونوقت یکی دیگه اومد و خرید . من مونده بودم که چی بگم. " ظاهرا از من انتظاری داشت. بلافاصله گفت میشه شما برید تو و از پنجره بلیط را به من بدی تا من باش بیام تو؟ منم که اخلاقم با این کارها زیاد فاصله دارد مونده بودم که چی بگم. گفتم مثل اینکه دفعه قبل که من سوار این درجه یک ها شدم پنحره هاش باز نمیشد چون سالن هاش تهویه هوا دارند. خوشبختانه خودش موضوع جریمه رو پیش آورد که ممکن است بعدا بفهمند و جریمه کنند. منم از این حرف استفاده کردم و گفتم حتما جریمه ی این درجه یکی ها مثل پول بلیط شان بیشتر هم هست. اونم که ظاهرا از جریمه شدن می ترسید دیگه حرفش رو نزد. کمی از اوضاع محل کارشان پرس و جو کردم تا اینکه ساعت نزدیک به هفت شد خواستم خداحافظی کنم گفت میام تا پای سکو. اونجا که خواستم سوار بشم دوباره گفت به این کنترلچی بگو این دوستمه و بلیط اون قطار رو داره میتونه با من بیاد. منم که هم می دونستم امکان ندارد و هم دوست نداشتم چنین حرفی بزنم ولی از طرفی هم نمی خواستم این یک بار هم که با او روبرو شدم اونو از خودم برنجونم ، به خودم قبولوندم که این کارو بکنم. رفتم جلو کنترلچی که موضوع رو عنوان کنم یک نفر دیگر هم اومد و به کنترلچی گفت: " من بلیط ندارم ولی از بنیاد شهید نامه دارم میشه سوار این قطار بشم؟ " کنترلچی گفت برو از رئیس قطار بپرس. منم با عجله با احمد رفتم پیش رئیس خط چون فکر کردم جوابی که به بنیاد شهیدی میده حتما برای احمد هم قانع کننده ست. شنیدیم که رئیس خط به بنیاد شهیدی می گفت:« اصلا امکان نداره ، مقررات اجازه نمیده. تو این قطار خانواده سوار میشه و اضافی نباید سوار کرد."
با شنیدن این حرفا احمد به من اشاره کرد و گفت نمیخواد بگی خودت را خراب نکن. بعد خداحافظی کردیم و من سوار شدم. با خود گفتم این احمد با این روحیه ای که در تهران می گیره چطور میتونه به جنگ دشمن بره !
No comments:
Post a Comment