قطار را کوپه های چهار نفری تشکیل داده بود. داخل کوپه های تاریک به دنبال شماره صندلی خودم می گشتم تا بالاخره پیداش کردم. کسی داخل اون کوپه نبود فقط یک کیف دستی در محل مخصوص چمدان ها قرار داشت که بعد معلوم شد مال کسی بود که کنار من می نشست. او یک ستوان سوم ژاندارم بود. کنجکاو بودم ببینم دو نفر دیگه کی هستند. دیدم جوانی دنبال شماره های 21 و 22 می گشت که همان شماره های داخل کوپه ی خودم هست. اونو به کوپه راهنماییش کردم. اون با دو تا ساک بزرگ وارد شد و معلوم بود که یکی از اونا مال دوستش هست. قطار با 15 دقیقه تاخیر ساعت هفت و ربع تکانی به خودش داد و حرکت کرد. پس از مدتی چراغ ها روشن شد و شانس آوردیم که یکی از لامپ های داخل کوپه ی ما سالم بود و کوپه را روشن کرد چون کوپه ی کناری ما لامپاش سوخته بود و صدای مسافراش بلند شد و با اینکه چند بار صدای کنترلچی را شنیدم که می گفت: " همین الان میان درست می کنند،" حدود یک ساعت طول کشید تا اومدند و لامپ را عوض کردند. با روشن شدن کوپه همه شروع کردند به براندازی دیگران که ببینند با چه جور آدم هایی باید شب را صبح کنند و سفر را به آخر برسانند. ستوان قدی بلند و باریک داشت. خودش بعدا گفت بیست و پنج سال از عمرش گذشته ولی به نظر شکسته تر می رسید و قیافه ای دهاتی یا پایین شهری داشت. دو نفر جوان روبرو تازه پشت لب سیاه کرده بودند و مقداری هم مو در چانه و در امتداد خط گوش هاشان جوانه زده بود. قیافه های تروتازه شون حاکی از شهری بودنشون بود و بعد با پسته های تازه ی فراوانی که جلوی ما گذاشتند معلوم شد اهل دامغان هستند. چیزی که در این دو جوان جالب توجه بود سادگی و بی آلایشی و دوستی و مهر و محبت بیش از حد آنها نسبت به هم بود. رفتار آنها منو به یاد سال های اول دبستان می انداخت که توی ده گاهی اوقات دوستانی داشتیم که نسبت به هم عشق می ورزیدیم و به قول معروف خونه یکی بودیم. این دو هر وقت با هم صحبت می کردند به طرف هم خم می شدند و همیشه دست یکی دست دیگری را می فشرد و یا جوانه های روی چونه ی همدیگر را لمس می کردند. من شروع کردم به روزنامه خوندن و ستوان و اون بچه ها هم مشغول مطالعه ی مجله های خود شدند. البته دو جوان هر دو یک مجله را مطالعه می کردند. بعد از تمام شدن روزنامه نوبت شام رسید. بوفه ی قطار فقط کوکو داشت که اون هم دیدم یک صف برای بن غذا تشکیل شده و یک صف هم برای نوشابه. از خوردن غذای بوفه منصرف شدم و نان و تخم مرغی را که خانم برام گذاشته بود اینجا به کارم اومد. من روزنامه را پهن کردم و مشغول شدم. آن دو جوان هم مشغول کتلت و خیار گوجۀ اشتراکی شان شدند. ستوان هم مشغول خوردن انگور شد و گفت من قبل از سوارشدن شام خوردم. ستوان مقداری از انگورش را که کیفیت خوبی هم نداشت جلوی آن دو جوان گذاشت و خوشه ی بزرگی هم جلوی من گذاشت و خودش هم مشغول باقی ماندۀ ته پاکتش شد. پاکتش که تمام شد مشغول تا کردن پاکت شد. من اصرار کردم که خودم هم انگور دارم ولی حالا نمی توانم بخورم و شما انگورتان را توی پاکت بگذارید. پس از اصرار و تعارف خوشه ی انگور را برداشت و تا آخر خورد. شام خوردنم که تمام شد هوس خوردن انگور کردم. بخصوص که آنروز انگورهای خیلی خوبی گیر آورده بودم و خانم هم دو سه تا خوشه ی اونو تمیز شسته و برای من توی پاکت گذاشته بود. از طرفی هم چون به ستوان گفته بودم فعلا نمیتونم انگور بخورم فکر کردم اگر من شروع به خوردن انگورم کنم او فکر کند که انگورش مورد پسند من نبوده! از طرف دیگه چون اون دو جوان پسته های خوب و فراوانی جلوی ما گذاشته بودند که البته من چند تا دونه بیشتر نخوردم و ستوان به حساب بیشترش رسید، احساس می کردم که باید با انگور جبران کنم و اگر حالا انگور را در میان نیارم دیگر موقعیت پیدا نمیشه. شروع کردم به باز کردن پاکت انگور و در همین حال برای اینکه ستوان از اختلاف کیفیت انگورها دچار احساسی نشود شروع کردم به گفتن داستان حقیقی خرید انگور که : " این چند وقت دو بار گول انگورهای کارتنی را خورده ام. دو تا کارتن انگور خریدم که انگورهای روی آن همه برق می زد و از فروشنده هم سوال کرده بودم که آیا زیر و رو نداره؟ فروشنده هم اطمینان داده بود که نه انگورهای اونها اصلا زیرورو ندارد. ولی هر وقت بردم منزل دیدم فقط چند تا خوشه ی روی کارتن بود و بقیه ش نارس. ولی امروز صبح که اومدم راه آهن بلیط بگیرم توی یکی از این کوچه ها انگورهای خوبی دیدم جلوی مغازه چیده شده بود و از اینها خریدم." ستوان گفت: " اتفاقا من هم گیر همون فروشنده ها افتادم! " خوشه ای را برداشتم و با گفتن اینکه هر انگوری یک مزه ای دارد ، به طرف دو جوان تعارف کردم. از آنها اصرار که خوردیم و از من اصرار که زیادی نمی کند. بالاخره یکی از آنها به دیگری گفت بردار حالا دستش رو کوتاه نکن. و من هم با آنها مشغول خوردن انگور شدم.
بعد از مشغلۀ شکم ، ستوان نگاهی به روزنامۀ من انداخت و با سوال " کیهان است ؟ " یک ورق آنرا خودش کشید . گفتم نه رسالت است ، عصری که خواستم روزنامه بخرم فقط این مانده بود و اینهم زیاد مشتری ندارد . این خود باب مباحثه پیرامون افکار حاکم بر روزنامه ها و گروههای مختلف حکومت را باز کرد . ازاختلاف بین دو جناح موجود و تهدیدهای آقای خمینی نسبت به سخنان و نوشته های جناح مخالف دولت که این روزنامه رسالت هم یکی از آنهاست صحبت کردم . ستوان با تعجب به حرفهام گوش کرد و گفت : " چی شد ! چی شد ! من مدتی است که اصلا توی باغ نیستم . آنقدر گرفتاری هست که دیگر به این چیزها نمیرسم . راستش من تا دو سال پیش از اون دو آتشه ها بودم و هیچکس جرات نمیکرد جلوی من از دولت بد بگه ؛ ولی از آنوقت که اینها هی میخواند به جنگ ادامه بدند با این وضعی که از نظر اقتصادی پیش اومده ، دیگه دولت را هم دوست ندارم . آخه این جنگ چه فایده ای دارد در حالیکه هیچ کاری هم پیش نمیبریم و روزبروز هم وضعیت اقتصادی بدتر میشه ! " منهم نظرات خودم را در بارۀ شروع جنگ و ادامۀ آن شرح دادم . گفتم این جنگ از نظر تمام دول خارجی مخصوصا ابرقدرتها مطلوبترین چیزی بود که بوجود آمد . چرا که هر کس به نحوی از آن سود میبرد . بزرگترین هدفی که ابرقدرتها در این جنگ دنبال می کنند گذشته از منافع اقتصادی هنگفتی که برایشان دارد شکست حرکتی است که بنام انقلاب اسلامی شروع شد . چرا که اگر آنچنان حرکت با آن ایده ها و اهدافی که در ابتدا از آن صحبت میشد در داخل ایران به پیروزی میرسید یعنی آن هدفهای سیاسی و اقتصادی و فرهنگی در ایران جامۀ عمل می پوشیدند ، آنچنان نفوذی در منطقه و جهان پیدا می کرد که میتوانست منافع ابرقدرتها و شیوخ منطقه را بخطر بیاندازد . بنابراین از نظر آنها باید شرائط در ایران طوری پیش برود که همان مردم که انقلاب کردند از انقلاب پشیمان و نسبت به سران و تئوری پردازان آن بد بین شوند تا بعد از آن هیچکس هوس چنین انقلابی نکند. حالا نگاه کنید ببینید که بر اثر این جنگ و تغییرات سیاسی که در سایۀ جنگ بوجود آمده چقدر از مردم ناراضی شده اند و ادامۀ آن هم برای مدتی طولانی تر ، مخصوصا اگر پیروزی در آن نباشد ، همان هدفهای ابر قدرتها را تامین می کند . در شروع جنگ هم خود ما هم مقصر بودیم چرا که ایجاد جنگ زمینۀ منطقه ای و بین المللی نیاز دارد و ما با کج اندیشیها در این مورد به کمک خارجیها رفتیم تا زمینۀ شروع جنگ بوجود آمد . حال در ادامۀ جنگ هم همین سیاستها مشترکا عمل می کنند و هر کس بنحوی منافع خودش را در ادامۀ این جنگ دنبال می کند . کنترل جنگ هم در دست کسانیست که اسلحه و مهمات آنرا تامین می کنند . اسلحه هایی که دو طرف استفاده می کنند در عراق که مستقیما از ابر قدرتها و در ایران هم یا از اقمار ابرقدرتها و یا از بازار آزاد تهیه میشود و فکر نمیکنم هیچکدام از این منابع بدون اطلاع " سیا " و " کاگ ب " اقدام به فروش سلاح کنند . و آنها هم باندازه ای اجازه تامین سلاح میدهند که موازنۀ قوا را خود در کنترل داشته باشند . در حال حاضر هم هیچ کشوری حتی همین سوریه که اظهار دوستی میکند مایل نیست ایران برندۀ این جنگ شود . حاکمان خودمان هم برابر باورهای خودشان و بخاطر حرفهایی که قبلا زده اند و احتمالا القائات دشمنان ، دیگر نمیتوانند حرفی جز جنگ تا پیروزی بزنند ؛ در حالیکه احتمال پیروزی به آن معنا هم بسیار کم است . اینستکه این جنگ به اینصورت ادامه خواهد داشت . " ستوان گفت اتفاقا من هم همین عقیده را دارم . آن دو جوان تا اینجا فقط گوش می دادند . از این پس یک سری صحبتهای متفرقه شد و در میان این صحبتها ستوان که ظاهرا کلاه نظامی من را دیده بود گفت شما هم که نظامی هستید ! پس از شنیدن جواب مثبت من ، دو جوان از درجۀ من سوال کردند که گفتم همافرم . بعد ستوان از دو جوان پرسید شما بسیجی هستید ؟ گفتند بله . یکی از بسیجیها همین که فهمید من همافرم صحبت از پیشرفتهای صنعتی بخصوص در زمینه اسلحه سازی در داخل بمیان آورد و بعد از صحبتهای مختلف در اینمورد همگی تقریبا متحدالرای شدیم که آنچه تحت این عنوان از آن صحبت میشود چیزی جز ادامۀ همان صنعت مونتاژ نیست و آنگونه که مثلا در طول جنگهای جهانی بعضی کشورها درجنگ به پیشرفتهای فنی و صنعتی دست یافتند ما با توجه به عملکردمان به آن نتایج نرسیده ایم . گفتم : " پیشرفت اقتصادی و فرهنگی یک جامعه ارتباط مستقیم دارد با وضع سیاسی حاکم بر آن جامعه . یعنی هر چه جامعه از نظر آزادیهای سیاسی و نشر عقاید و تبادل افکار غنی تر باشد رشد اقتصادی هم بیشتر خواهد بود . چرا که اگر در کشوری آزادیهای سیاسی برقرار باشد و حاکمیت آن بنحوی بر مردم تحمیل نشده باشد همکاری بین مردم بیشتر و نیروهای سازندۀ کشور فارغ از برخوردهای مخرب مشغول سازندگی میشوند . در غیر اینصورت مخالفت مردم و جبهه گیریهای مخالفین که معمولا در میان اقشار تحصیل کرده هستند غالبا موجب خنثی کردن برنامه های حاکمیت میشود و این هم یکی از دلایلی هست که ابر قدرتها همیشه سعی دارند در کشورهای جهان سوم ، مخصوصا هر جا که منابع ثروت بیشتر است ، دیکتاتوری برقرار باشد . چون در آنصورت به علت عدم سازندگی اصولی ، نیاز به ابرقدرتها برقرار خواهد ماند . اینکه دیکتاتورها دست نشاندۀ خودشان باشند مثل شاه سابق و یا شکلی دیگر ، برای آنان زیاد فرق نمیکند ؛ چرا که با سازماندهی های مزورانه ای که دارند همیشه برای آنها آسان خواهد بود که یک نفر دیکتاتور را مورد اعمال فشار و القائات خود قرار دهند . و چون مردم در اینگونه کشورها امکان اظهار نظر و تاثیر گذاری در سیاستهای حاکم را ندارند ، برنامه ها مطابق خواست قدرتها ادامه پیدا می کنند .
بسیجیهای جوان چنان غرق در گوش دادن به خرفهای من شده بودند که گویی افقی تازه در جلوشان گشوده شده . یکی از آنها گفت : " آخه آزادی بیش از حد هم خوب نیست و مساله ایجاد می کند . " گفتم " آزادی بیش از حد یعنی چه ؟ حد هر چیز خود آن چیز است . هر چیز بیش از حدش دیگر خود آن چیز نیست . هر وقت صحبت از آزادی میشود ، مخصوصا در یک کشور انقلابی ، منظور آزادی بیان و ابراز و نشر افکار و عقاید است که میتوان گفت مجموعا اخبار و عقاید را شامل میشود . در مورد اخبار حد آن درستی آنست . و بیش از حد یعنی دروغ ؛ که دروغگو هم مجرم است و حسابش با قانونست . در مورد عقاید میتوان گفت که در بین عقاید مختلف به ندرت ممکن است تنها یکی از آنها درست باشد و اغلب هر کدام قسمتی از حقیقت را در بر دارند ؛ و تنها در برخورد و مقایسۀ آنها با یکدیگر است که شنوندگان ، چه صاحبنظر و چه غیر صاحبنظران می توانند خوب و بد و یا بهتر و بدتر بودن آنها را تشخیص دهند . اینستکه در جامعه های غیر آزاد معمولا تشخیصها و برداشتها غلط و برنامه ریزیها بی حاصل میشوند و عاقبت ایجاد بن بست می کنند . امروزه بارزترین نشانۀ آزادی وجود مطبوعات و وسائل ارتباط جمعی آزاد است . و اگر در کشوری بدون توجه به قانون و یا سوء استفاده از قانون و یا با اعمال فشار افراد و گروههای زورمدار جلو اینها گرفته شود دیگر آزادی وجود ندارد . و مطمئنا هر وقت جلو آزادی بیان گرفته میشود و مردم از حق شنیدن عقاید دیگران محروم میشوند کسانی میخواهند کارهایی بکنند که نمیخواهند مردم از آن خبر داشته باشند . و در بیخبری مردم میشود یک مملکت را به تاراج برد .
بعد از این صحبتها باز کمی پسته خوردیم و زمان خوابیدن رسید. ستوان در طبقه پایین روی صندلیها که به شکل تختخواب در می آمد خوابید و من هم به تختخواب بالایی رفتم. در آن طرف هم بسیجیهای جوان حاضر به خواب می شدند . باز هم در اینجا یکی دیگر از نشانه های علاقه ی خالصانه ی این دو به یکدیگر را دیدیم . یکی از آنها رفت طبقه بالا دراز کشید و دیگری داشت به او می گفت: " فلانی ، پایین پهن تر هستااا . اون یکی از بالا گفت من که دیگه حالشو ندارم پایین بیام ، تو بیا بالا . ما تعجب کردیم که از چه صحبت می کنند! من فکر کردم حالا خوابشان نمی یاد و می خواهند پیش هم صحبت کنند. ستوان گفت حالا چرا هر کس رو تخت خودش نخوابد؟ بعد با تعجب شنیدیم که گفتند ما دوست داریم پهلوی هم بخوابیم . و هر دو پیش هم در طبقه ی بالا خوابیدند. صبح زود که کنترلچی آمد ببیند کی اندیمشک پیاده می شود، از دیدن این دو در یک طبقه تعجب کرد و پرسید: " شما چرا پیش هم خوابیدید؟!! " یکی از اونها با اون لهجه خاص محلی که به شیرینی آن دو افزوده بود گفت: " این همیشه دوست داره پهلوی من بخوابه ." کنترلچی گفت برادرته؟ جواب داد نه . البته طرز گفتن آنها هر شنونده را قانع می کرد که هر دو پاک و ساده هستند. کنترلچی هم دیگر چیزی نگفت و رفت. بعد شنیدم که یکی از آنها به دیگری می گفت: " مردم بعضیها فضولندا ! آخه به کسی چه که ما پیش هم می خوابیم! " آنقدر ساده بودند که اصلا فکر نمی کردند ممکن است کسی فکر بدی در مورد آنها بکند.
ستوان هنوز خواب بود من هم روی تخت بالایی دراز کشیده بودم آن دو هم رفته بودند روی صندلیهایشان و داشتند پچ پچ می کردند. یک لحظه متوجه شدم که دوست داشتند از من سوالی بپرسند و از همدیگر مصلحت جویی می کردند. یکی از آنها سوال را شروع کرد و گفت شما می دونید معنی این شعر چیه ؟ اینکه میگند " ماهی از سر گنده گردد نی ز دم " آیا فقط منظورش اینه که ماهی از سرش بزرگ می شه؟ می خواست بدونه معنی دیگری هم در بطنش نهفته است یا نه. من گفتم: " واله تا حالا نشنیده ام ولی ظاهرا معنی دیگری ندارد. مصرع بعدیش چیه ؟ " جواب داد: " فتنه از عمامه خیزد نی ز خم." بعد سوال کرد ُخم یعنی چی ؟ من لبخندی زدم و گفتم باید جام شراب باشد. بعد گفت منظور این شعر چیه؟ گفتم شعر جدیده؟ گفت نه از قدیم بوده. گفتم معنیش ظاهرا همون چیزیه که می گه. البته عمامه که منظورش آخونده . به علت نفوذی که در عوام دارند همانطور که می تونن مفیدترین باشند می تونند فتنه انگیزترین هم باشند.
چند لحظه گذشت می خواستم کم کم بیام پایین . از روی کنجکاوی از بسیجیها سوال کردم هدف شما از آمدن به جبهه چیه؟ پس از کمی تامل یکی از آنها گفت نمی دونم، هیچی. دیگری گفت چند نفر از همکلاسیهامون توی جنگ کشته شدند می خواهیم تلافی کنیم. باز دیگری اضافه کرد "حالا که مورد استفاده ی اینها قرار گرفته ایم. " منظورش حاکمیت بود. از تخت پایین اومدم ستوان را هم بیدار کردم لباسهای نظامیم را پوشیدم و برای صبحانه سری به بوفه ی قطار زدم. نون و پنیر و چای داشتند. هیچ میل به غذا نداشتم ولی فکر کردم اگر حالا چیزی نخورم معلوم نیست کی غذا گیرم بیاد. برگشتم از توی ساک یک نصفه خوشه انگوری که مونده بود برداشتم و رفتم با کمک انگور از نانی که شبیه ورقه های نازک خمیر خشک بود با پنیر خوردم.
قطار آماده توقف در اندیمشک می شد . من وسایلم را برداشتم و شروع به خداحافظی با ستوان و بسیجی ها کردم و در خداحافظی به بسیجی ها گفتم: " اگر واقعا هدفی ندارید و اعتقاد به این راه ندارید مواظب خودتان باشید . " و از کوپه خارج شدم . قطار ایستاد و پیاده شدم.